یکشنبه،
28 شهریور 91، سیسخت، کهکیلویه و بویر احمد
به تودهاى از سیمان نفوذناپذیر شبیهام. به تكهى سختى از
بتن كه با سیمهاى پیچ در پیچ فولادى سختتر شده، به شهابسنگى بىشیار، بزرگ، یكپارچه و افتاده در گوشهاى از صحارى.
حالا این
"پادنا"
یا دامنهى دنا مرا با چه ابزاری خُرد و قطعه قطعه
مىكند، نمىدانم؟ از هر جهت كه رو
میكنم، از شرق ِ شهر، یا از غرب آن و حتى تا بالاتر وقتی در باریكراههاى آن مىپیچم یا
موقعی که از بالا نگاهم به پایین درهها سقوط
مىكند.
به آسیابى
مىماند كه با چرخهاى سنگین و مدّور، تنم را به هزار خردهكاه تقسیم مىكند. خُرد
ِ خُرد ، ریز ِ ریز، كه وقت
باد، بىهوا و بىوزن روى كاسهی شهر، رها
و سرگردان مىشوم.
از صبح گرفتار و محاصرهشدهام. خشیّت و جلال دنا ذرّهام مىكند . نامش ساده است بدون ِ حرفهاى
زمخت، بدون غین، بدون ظا، بدون طا. با دالى
بىادعا، با نونى بى ریا با ضرباهنگى معمولى،
سه حرفه. این سادهی مرتفع، این معمولى ِ تا آسمان رفته، این نرم ِ سخت این نزدیك ِ
درهم شكننده، این جبّار، از صبح لهكننده است.
از صبح خمیدهام. از صبح كه نه از سحر، وقتى به جادهی فرعى و جنگلى
و تاریك پیچیدیم، وقتى فهمیدم در انبوهی
از ستارهها و كهكشانها گم شدهام. این كهكشان و آن میلیاردها روشنایى ریز و درشت
و سحابى ابرى شكل. آن دانههاى افتاده به نخ ِ دُبّ ِاكبر و دُبّ ِ ّاصغر. آن همه
سیاهچاله؛ آن هزار هزار چشم ِ گنبدپوش. همه
هستند. آنها واقعى و من، مجازى آنها با هم، من تنها ، ترس ِ سقف شبانهی دنا از خود
دِنا پر هیبتتر، خرد كنندهتر وحشتناكتر
است.
من پناهبرده به زیر پارچهاى،چادرنمازی؛ فرارى از
تماشاى این شكوه ِ ترسناك كه نبود مرا به رخ مىكشد و بزرگى خودش را اثبات مىكند.
امشب
در حیاطی افتادهام که به این بزرگی ، به این کهکشان، بازو گشوده. نه قوّت ستاره چیدن دارم نه توان چرخ زدن دور این
حوض و فوّاره و كوزهاش. نه پریدن، نه این تماشای لرزآور تمام میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر