همراه بیماری در سالن اورژانس بیمارستان روان
نشانه
اورژانس بیمارستان روانپزشکی
از مسکو تا عشقآباد، از تحقیر تا نرد عشق
پوتین و رئیسی روبهروی هم ایستادهاند، تابلویی از اسب اصیل ترکمنی در میان، نگاهها گرهخورده بههم، دستها فشرده، لبخندها رفیقانه، آشنا، طرف روحانی سنگینتر، دست پوتین از شاخص وسط پیشتر آمده، لبخند او در صورت برهنهاش آشکارتر و پرسروصداتر است.
در تصویری دیگر، پوتین روبهدوربین، رئیسی را در آغوش گرفته، گونهبهگونه او داده، گردی بزرگ ِ صورت ِپفکرده سفیدش رو به ماست. چانه روی شانه رئیسی گذاشته، لبخندی به شیرینی عسل دارد. رضایتی عمیق، گوش به دهانش سپرده، کلماتی فارسی شنیده که معنیاش را نمیداند اما مطمئن است آشناست. ما رئیسی را نمیبینیم.
در عکس و فیلمی دیگر در جلوی جمعیتی زیاد جلو میآیند، مطمئنا قرار گذاشتهاند باهم به محل اجلاس بروند. مطمئن قدم برمیدارند، برابر باهم، همتراز، همگروه، دوست، همجبهه.
در دیدار اختصاصی که روبهروی هم نشستهاند، همانجا که اسب اصیل ترکمنی درمیان است و فرش آن زیر پا، ما صدایشان را میشنویم. پوتین رابطه را شخصی، نزدیک، عاطفی و غیردیپلماتیک میکند و از او میخواهد سلام و بهترین آرزوهایش را به رهبر معنوی ایران برساند.
آنقدر روابط دو طرف را نزدیک میداند که- در فیلمی که اجازه انتشار یافته- میگوید به طور مداوم در مسایل سیاسی و امنیتی در تماس هستیم.
حرکات دست و پای پوتین تند و زیاد است در حالی که طرف مقابلش آرامش بیشتری دارد.
اما در مقابل، یار جانی، گویی با تمریناتی مداوم و آموزشهایی سنگین، در حال ترمیم زخم سفر سال گذشته به مسکو است.
آنجا که این یار مشتاق به استقبال تا فرودگاه نیامد، وزیر خارجهاش را هم نفرستاد، بعضی رسانهها در اجرای سرود ملی ایران در فرودگاه هم تشکیک کردند. پوتین تا در ورودی کاخ هم روی نشان نداد، تا در سالن هم نیامد، کسی شال و وسایلش را نگرفت، این یکتاهمراه جهان نه تنها از صندلی خود کامل برنخاست، با او میزی چهارپنجمتری فاصله انداخت پرچمی از ایران در محل دیدار مشاهده نشد.
گفته بودند این فاصله به دلیل کروناست اما در همین زمانها با رییسجمهور قزاقستان، نخستوزیر پاکستان، و برخی دیگر سران، دیدار نزدیک و روبوسی داشت.
ما فقط تماشا کردیم.
به دلیل کندی شدیداینترنت قادر به دیدن عکسها و فیلم آپلود شده نیستم.
و عذرخواهی میکنم از این بابت.
شجریان
در این فایل صوتی " آه باران" که تازه از طرف مزدا انصاری منتشر شده گویی تو را به اتاقی راه دادهاند که شجریان به تنهایی، مشغول ضبط الگو برای تنظیم آواز و آهنگ است.
جسمش را حس میکنی، ارتعاش صدایش را، نفسش را، نسیم حرکت دستش را، سنگینی موج آوازش را، لرزش چانهاش را.
زنده است، گرم است، گرمتر از کنسرتهایش.
زندهتر از فایلهای صوتی و تصویری کنسرتهایش.
نشسته اینجا، کنارت، نزدیکت، زمزمه میکند، آهنگ میسازد. تا ابد.
آنقدر زنده است که تا وقتی میخواند انگار در زایندهرود آب میغلتد، دریاچه اورمیه محتضر نیست، مجسمههای بامیان فرو نریختهاند و مردمان زیر یوغ طالبان نیستند.
وقتی رسانههای مخفف نبودند
از بالا سر میبینیم.
از روبهرو
از سمت راست.
زنده.با هزار دوربین.
یکی میافتد. تابوت میافتد.
یکی میرسد. تابوت بلند میشود.
باز میزنند.
تصویرهای عاشورا زنده میشود.
چون بینهایتی از ظلم
و بینهایتی از مظلومیت در میدان است.
با اینکه زنِ شهید، مسیحی است.
و عَلَم، صلیبی از گل سپید است.
و حملهکنندگان به روی کعبه نماز نمیخوانند. حملهکنندگان:
یگانهای ضدِشورش علیه اسراییل.
حاملانِ تابوت: غیرقابل تشخیص ادیانی.
شهید را در قدس به خاک میسپرند.
*****
دوربین نبود
دوربینها نبودند
زاویهها بسته بود.
الجزیره نبود.
سیانان نبود، بیبیسی و هیچکدام از رسانههای مخفف نبودند.
وقتی دختر را زیر تابوت پدر زدند، هُل دادند، کشتند.
عَلَم نبود، کُتل نبود تابوت نبود.
شب بود.
سیاه و سکوت مطلق بود.
لنزها جایی را نمیدیدند
باید جوابهای روتین به بستههای دروغ را عوض کنیم؟
به هر نفر چهار مرغ کامل بستهبندیشده میرسید. مرغ از ریزی شبیه جوجه بود. صف خلوت بود طولانی نمیشد. هرکس سهمیه را میگرفت و میرفت. مردی از راه رسید فورا خود را به پیشخان چسباند. با حرکت چشم و ابرو به دو نفر پشت ترازو فهماند که بینوبت مرغ میخواهد. آن دو مرد ترسی داشتند اما به طور مبهمی، بیمحلی کردند. به نظر قبلا سهمیهاش را گرفته بود حالا اضافی میخواست.
مرد بسته دروغگویی ویژه صف را باز کرد. مردم هم جوابهای کلیشه همان بسته را آماده داشتند.
مرد بدن را به کمک گرفت وقتی دید فروشندگان با او چشمدرچشم نمیشوند و به اقتداری که از پیش تعریف شده، تعظیم نمیکنند و مرغی که لازم است به کیسهاش نمیریزند.
مثل کاسب همسایه ترهبار بود یا کسی شبیه این.
تنش را به چپ و راست کشید. از میان بدنها عبور کرد. نزدیک نعش مرغهای کفنپلاستیکی رسید که به مدد عصر کوپنی دولت، در سبدهای اشتراکی دراز کشیده بودند.
صدایش را بلند کرد. با دستش مرغها را برداشت. مردهای پیشخان چشمها را به جای دیگر میدوختند. مردم کماعتراض به سبدها نگاه میکردند. پیرمردی که جلوی مرد دروغگو بود اعتراضکی میکرد.
کوپنم را گرفته بودم. نوار اعتراضم ناخودآگاه از اول روشن شده بود مرد با من کاری نداشت. گاهی کسی حرفی میزد. به پیشخانیها که میگفتیم چشمدر چشم نمیشدند. گفتند به ما مربوط نیست خودتان میدانید.
رفتم دفتر ترهبار که همان کنار بود. به رییس گفتم. محترمانه بلند شد. همانطور که میآمد گفت خودتان باید رعایت کنید. خودتان میدانید نوبت کیست. خودش میدانست نمایشی را اجرا میکند و فقط آمده که بگوید آمده.
کار دیگری از دستم بر نمیآمد. ناگهان دستی آرام از پشت روی شانهام نشست. برگشتم زنی از صف جدا شده بود و لبخند میزد. دستش به دلگرمی روی شانهام بود.
دور شدم ولی اعتراضم به خودم شروع شد. چرا از مردم نپرسیدم چرا اعتراض نمیکنید؟ یا آخر اعتراضتان این است؟ نگفتم چرا جدی نمیگیرید؟ از یک مرغ هم نباید گذشت.
نگفتم بیایید به پیشخانیها بگوییم به چشمان ما نگاه کنند. بیایید جوابهای روتین بستههای دروغ را عوض کنیم.
بیایید فقط به گذاشتن دستی به نرمی روی شانه معترضان اکتفا نکنیم.
بیایید با صف حرف بزنیم.
شترانی که هار شدند
پرسیدم حال شتران مهرالله چطور است؟
جواب داد: امروز دامپزشک آمد و سر یکی از دو مبتلا را برید و بعد پیش چشم همه ترسیدگان گفت: "درسته! هاری گرفته بود. شتر دیگر هم علامتهای هاری دارد. فعلا از بقیه جدا بماند."
خانم دهیار دو روز است دنبال بولدوزر است تا نعش شتر مرده را از اینجا ببرند. برای اینکه خاک و زمین ده را آلوده نکند.
فکر کردم شتر را چطور پیش چشم همه نحر کردهاند؟ پیش چشم مهرالله؟ شاید دامپزشک آمپول بیهوشی داشته.
پرسیدم حال مهرالله چطور است؟ گفت او سالهاست کارش همینه. همیشه در بیابان دنبال شتران برای چراست.
حالا هاری آمده. سگها، خرگوشها، پرندهها ممکنه آلوده باشند.
یادش رفت حال مهرالله را بگوید بیشتر از حال حیوانات گفت.
یک شترش مرده و مهرالله نمیداند در کدام گودال و کدام گور دفن شده.
هنوز دستش موهای زیر گلوی شتر را نوازش میکند. هنوز لقمه از شکم شتر به دهانش برگشته و زیر دندانهایش صدا میکند. پلکهایش با طوفان شن بسته است.
مهرالله میخواهد دستی به سر شتر دیگرش بکشد نمیتواند، مشکوک به هاری است.
مردم بیشتر در خانهها نشستهاند. بچهها را گفتند بیرون نیایند. شکار ممنوع شده. پرندهها خوشحالند. خرگوشها آزادند. روباهها مرغها را میپایند. تفنگها استراحت میکنند. شترها صحرا نرفتهاند. مهرالله از لای دازها، شتر دوم را میپاید.
بوی شالیزار بیدارم کرد
گاهی بویایی فکر هم میکند. گاهی هم عقلمان را دستش میسپاریم.