صبح شالیزار با همه نشاهای خیس، با بوی همه برنجهای دودی دمکرده، به داخل بینیام کشیده شد. به جای چشمم، شامهام را بیدار کرد. اما من در تهران بودم.
بعد شالیزار با همه سبزهای کاهویی روشن شالیها و رنگهای شیری لابهلایش و کمی قهوهای تیره خاک با بخار سنگین صبح و مه سفید و همه صدای مرغابیها و شرشر آب بیدارم کرد.
این رنگها را فکر نکنید با چشمم دیدم. رنگو بخار و مه را بینی دید، شامه نگاه کرد.
صدای مرغابیها و آب را بینی شنید و بقیه حواس خواب بود هنوز.
گاهی یکی از حواس مثل بینی، هم میبوید، هم بیند، هم میشنود.
به جای بقیه مینشیند.
بعضی وقتها به یاد هم میآورد.
تا حالا نشده یک بو تداعی مصبیتی باشد و شما را به سر مزار و عزای سهمگینی بکشاند؟
یا برعکس؟
گاهی بویایی فکر هم میکند. گاهی هم عقلمان را دستش میسپاریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر