به هر نفر چهار مرغ کامل بستهبندیشده میرسید. مرغ از ریزی شبیه جوجه بود. صف خلوت بود طولانی نمیشد. هرکس سهمیه را میگرفت و میرفت. مردی از راه رسید فورا خود را به پیشخان چسباند. با حرکت چشم و ابرو به دو نفر پشت ترازو فهماند که بینوبت مرغ میخواهد. آن دو مرد ترسی داشتند اما به طور مبهمی، بیمحلی کردند. به نظر قبلا سهمیهاش را گرفته بود حالا اضافی میخواست.
مرد بسته دروغگویی ویژه صف را باز کرد. مردم هم جوابهای کلیشه همان بسته را آماده داشتند.
مرد بدن را به کمک گرفت وقتی دید فروشندگان با او چشمدرچشم نمیشوند و به اقتداری که از پیش تعریف شده، تعظیم نمیکنند و مرغی که لازم است به کیسهاش نمیریزند.
مثل کاسب همسایه ترهبار بود یا کسی شبیه این.
تنش را به چپ و راست کشید. از میان بدنها عبور کرد. نزدیک نعش مرغهای کفنپلاستیکی رسید که به مدد عصر کوپنی دولت، در سبدهای اشتراکی دراز کشیده بودند.
صدایش را بلند کرد. با دستش مرغها را برداشت. مردهای پیشخان چشمها را به جای دیگر میدوختند. مردم کماعتراض به سبدها نگاه میکردند. پیرمردی که جلوی مرد دروغگو بود اعتراضکی میکرد.
کوپنم را گرفته بودم. نوار اعتراضم ناخودآگاه از اول روشن شده بود مرد با من کاری نداشت. گاهی کسی حرفی میزد. به پیشخانیها که میگفتیم چشمدر چشم نمیشدند. گفتند به ما مربوط نیست خودتان میدانید.
رفتم دفتر ترهبار که همان کنار بود. به رییس گفتم. محترمانه بلند شد. همانطور که میآمد گفت خودتان باید رعایت کنید. خودتان میدانید نوبت کیست. خودش میدانست نمایشی را اجرا میکند و فقط آمده که بگوید آمده.
کار دیگری از دستم بر نمیآمد. ناگهان دستی آرام از پشت روی شانهام نشست. برگشتم زنی از صف جدا شده بود و لبخند میزد. دستش به دلگرمی روی شانهام بود.
دور شدم ولی اعتراضم به خودم شروع شد. چرا از مردم نپرسیدم چرا اعتراض نمیکنید؟ یا آخر اعتراضتان این است؟ نگفتم چرا جدی نمیگیرید؟ از یک مرغ هم نباید گذشت.
نگفتم بیایید به پیشخانیها بگوییم به چشمان ما نگاه کنند. بیایید جوابهای روتین بستههای دروغ را عوض کنیم.
بیایید فقط به گذاشتن دستی به نرمی روی شانه معترضان اکتفا نکنیم.
بیایید با صف حرف بزنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر