ماشین را تقریبا روبروی دیوار یک خرابه پارک کردم. کنار یک پرایدی که خانم مدنی گفت ماشین مدیر مدرسه است و جای سرویس هم کار میکند. زیرپایمان یکی از بزرگراههای غربی شرقی تهران است. صدای ماشینهای معمولی و غیرمعمولی، کهنه و نو، داخلی و خارجی و ارزان و گران می آید. پرچمهای ایران و شهرداری هرکدام یک طرف روبروی هم به تمیزی و شفافیت با کمک بادهای تندی در تکان و اهتزازند. خانم مدیر با خندهای خالص تا سرکوچه به استقبالمان آمده. اگر نگفته بودند افغان است نمیتوانستم حدس بزنم از بس که در ایران زندگی کرده.
مدرسه تابلو نداشت خانه کهنهای، یک طبقه با شاید 60 متر زیربنا که داخل آن را به شکل یک آپارتمان تغییر هویت داده بود. وارد که شدیم تازه زنگ خورده بود و دقیقا 4 کلاس برقرار بود. باور نمیکنید در همین 60 متر همین جلوی در ورودی، همین جای کوچکی که ما به آن هال می گوییم و شاید تلویزیون و یک کاناپه می گذاریم، 3 ردیف نیمکت با حدود 6 پسر نشسته بودند. روبرویشان تخته سفیدی گذاشته بودند که خیلی هم سفید نبود.
دست چپ آشپزخانه قرار داشت. اما حدستان اشتباه است اگر فکر کنید اینجا سماوری برقرار است تا زنگ تفریح به معلمها و مدیر و تشکیلات یا مهمانهایی مثل ما چای دهد. ردیف به ردیف نیمکت نشسته است و حدود بیست دختر و پسر افغان کلاس سوم را تشکیل میدهند. جای کابینتها را هم تخته نه چندان سفیدی اشغال کرده و معلمی جدی ایستاده است.
فضای باز بین این دوکلاس – به دلیل حضور پیشخوان آشپزخانه - صدای معلمها و شیطنت بچهها و سوال و جواب ها را در هم میآمیزد. اما روبرو دو اتاق کوچک است که بالاخره شکل کلاس دارد. اتاق سمت راست را بچههای راهنمایی اشغال کردهاند. بالاترین مقطع این مدرسه ی چندپایه و مختلط. نمیدانم چرا چهره این چند نفر خالی از شادی، شیطنت و بچگی بود. حرکتها آرام و نگاهها خاکستری بود.
اما امان از آن همه رنگ و حرکت که در کلاس مجاور ریخته بود. کلاس سمت چپ، یعنی کلاس اولیها را میگویم. معلم برپا گفت همه برخاستند به همین دلیل عدهای از چشم گم میشدند. پسر 14 سالهای که اولین روزهای عمرش بود که به مدرسه میآمد، نمیدانم چرا با این قد و قامت روی همین نیمکت اول نشسته بود. وقتی که نشست ریزنقشترین و کوچکترین شاگرد کلاس هنوز ایستاده بود و سرش همقد میز بود و البته مانتوی رنگی به تنش زار میزد. اما شور و بازیگوشی، زندگی و طراوت در این اتاق سابقا خواب ِ کوچک موج میزد.
بچه ها باید درسشان را شروع میکردند. دفتری در کار نبود. بنابراین از راهروی کوچک گذشتیم و به حیاط آمدیم. حیاط که نه ادامه همان خرابهی بیرون از مدرسه. کاملا یادم رفته بود اینجا تهران است و من بارها از همین بزرگراه و زیر گوش همین مدرسه با سرعت زیاد گذشتهام. دیوارها از آجرهایی خشن و خورده شده. زمین کوچک حیاط که قرار بود تا یک ساعت دیگر و زنگ تفریح، 90 دختر و پسر را در خود جا دهد، پر از سنگریزه بود و جای آسفالت و یا هر کفپوش دیگری را این چندین کیلو سنگ گرفته بود شاید تا گرد و خاک بلند نشود. 4 دوچرخه کوچک هم کنار دیوار پارک شده بود.
خانم مدیر با همان لبخند شروع کرد به توضیح دادن. خودش بزرگ شده ایران بودو هر چهار معلمش هم دختران افغانی که از نهضت سواد آموزی شروع کرده بودند و حالا معلم بچه ها بودند. مدرسه به نوعی زیر نظر سفارت افغانستان است. تنها از این جهت که امتحانات را تایید میکنند و مدارک تحصیلی بچه ها را قبول.
اما مدرسه در واقع غیرانتفاعی است. مبلغ ناچیزی از دانش آموزان میگیرند و هزینه اجاره محل و حقوق معلمان و هزینههای دیگر را میدهد. موضوع اجبار دولت ایران در مورد الزام به بازگشت افغانها به کشورشان کاملا روی سرنوشت بچهها، مدرسه و خانم مدیر و کار خوبش سایه انداخته است. همینطور شیطنت بچه ها وقتی در حیاط شلوغ میکنند، وقتی زنگ در همسایهها و خانههای سر راه را میزنند و فرار میکنند یا از درختان باغها نمیدانم چه میچینند. یعنی که صدای اعتراض همسایهها را در میآورند. دیگر اضافه شدن روزبروز بچه ها، یا حضور شاگردانی عقب مانده ذهنی در میان بچهها که بیشتر به دلیل ازدواج فامیلی پدرو مادرها است و همینطور هراس از اینکه هر لحظه وزارت کشور مدرسه را تعطیل کند.
کار مدرسه ساعت 11 صبح تمام میشود. خانم مدیر میگفت بیشتر بچهها به خانه که میروند، بلافاصله بساط دستفروشی را برمیدارند و روانه چهاراههای دور و نزدیک اما حوالی همینجا میشوند و گاه 11 شب به خانه برمیگردند.
من یاد آن همه دختر و پسر دستفروشی افتادم که وقتی در پیادهرو و چهار راه میپرسی چرا مدرسه نیستی و آنها گفتهاند چرا امروز بودهام، اما من باور نکردهام.
از مدرسه که به مرکز شهر برگشتم هنوز بیست دقیقهای تا ده صبح مانده بود.به این سرعت از گوشه دورافتادهای، مدرسه نیمه مخروبهای از قطعهای از افغانستان به محل کارم رسیدم.
دنبال کسی میگشتم تا با رییس کارخانه کیک و بیسکویتی یا لبنیاتی آشنا باشد تا هفتهای دوبار به این 90 نفر میان وعده بدهد. یا به حاج خانمی که پنج شنبه ها 10 تا نان سنگک میگیرد و به مربعهای کوچکی تقسیم میکند، نانها را با کمی پنیر، ریحان و یک دانه خرما به لقمهای متبرک تبدیل میکند تا در امامزادهای از دستش بربایند. تا نشانی این امامزاده را به او بدهم.
به یاد دوستی افتادم که همین پریروز ایمیل زده بود تا بگوید میتواند تعدادی از بچههای دانشگاه تهران را همراه کند برای کار خوبی، مثل اینی.
دوست دیگری برای احوالپرسی زنگ زد و وقتی ماجرا را شنید گفت چند دانشجو دارد که اهل کار بنایی و اینها هستند، بلند بلند خندید و ادامه داد می تواند رسیدگی به سر و وضع مدرسه را به عنوان پروژه درسی تعیین کند.
رییس شرکتی قبل از رفتنم گفته بود تعداد زیادی اسباب بازی در انبار دارد ولی امروز جواب داد نمیتواند به بچههای غیرایرانی بدهد و دوست دیگری هم گفت بچههای خود ما برای کمک لایقترند. باید کاری کنیم اینها بروند.
مدرسه تابلو نداشت خانه کهنهای، یک طبقه با شاید 60 متر زیربنا که داخل آن را به شکل یک آپارتمان تغییر هویت داده بود. وارد که شدیم تازه زنگ خورده بود و دقیقا 4 کلاس برقرار بود. باور نمیکنید در همین 60 متر همین جلوی در ورودی، همین جای کوچکی که ما به آن هال می گوییم و شاید تلویزیون و یک کاناپه می گذاریم، 3 ردیف نیمکت با حدود 6 پسر نشسته بودند. روبرویشان تخته سفیدی گذاشته بودند که خیلی هم سفید نبود.
دست چپ آشپزخانه قرار داشت. اما حدستان اشتباه است اگر فکر کنید اینجا سماوری برقرار است تا زنگ تفریح به معلمها و مدیر و تشکیلات یا مهمانهایی مثل ما چای دهد. ردیف به ردیف نیمکت نشسته است و حدود بیست دختر و پسر افغان کلاس سوم را تشکیل میدهند. جای کابینتها را هم تخته نه چندان سفیدی اشغال کرده و معلمی جدی ایستاده است.
فضای باز بین این دوکلاس – به دلیل حضور پیشخوان آشپزخانه - صدای معلمها و شیطنت بچهها و سوال و جواب ها را در هم میآمیزد. اما روبرو دو اتاق کوچک است که بالاخره شکل کلاس دارد. اتاق سمت راست را بچههای راهنمایی اشغال کردهاند. بالاترین مقطع این مدرسه ی چندپایه و مختلط. نمیدانم چرا چهره این چند نفر خالی از شادی، شیطنت و بچگی بود. حرکتها آرام و نگاهها خاکستری بود.
اما امان از آن همه رنگ و حرکت که در کلاس مجاور ریخته بود. کلاس سمت چپ، یعنی کلاس اولیها را میگویم. معلم برپا گفت همه برخاستند به همین دلیل عدهای از چشم گم میشدند. پسر 14 سالهای که اولین روزهای عمرش بود که به مدرسه میآمد، نمیدانم چرا با این قد و قامت روی همین نیمکت اول نشسته بود. وقتی که نشست ریزنقشترین و کوچکترین شاگرد کلاس هنوز ایستاده بود و سرش همقد میز بود و البته مانتوی رنگی به تنش زار میزد. اما شور و بازیگوشی، زندگی و طراوت در این اتاق سابقا خواب ِ کوچک موج میزد.
بچه ها باید درسشان را شروع میکردند. دفتری در کار نبود. بنابراین از راهروی کوچک گذشتیم و به حیاط آمدیم. حیاط که نه ادامه همان خرابهی بیرون از مدرسه. کاملا یادم رفته بود اینجا تهران است و من بارها از همین بزرگراه و زیر گوش همین مدرسه با سرعت زیاد گذشتهام. دیوارها از آجرهایی خشن و خورده شده. زمین کوچک حیاط که قرار بود تا یک ساعت دیگر و زنگ تفریح، 90 دختر و پسر را در خود جا دهد، پر از سنگریزه بود و جای آسفالت و یا هر کفپوش دیگری را این چندین کیلو سنگ گرفته بود شاید تا گرد و خاک بلند نشود. 4 دوچرخه کوچک هم کنار دیوار پارک شده بود.
خانم مدیر با همان لبخند شروع کرد به توضیح دادن. خودش بزرگ شده ایران بودو هر چهار معلمش هم دختران افغانی که از نهضت سواد آموزی شروع کرده بودند و حالا معلم بچه ها بودند. مدرسه به نوعی زیر نظر سفارت افغانستان است. تنها از این جهت که امتحانات را تایید میکنند و مدارک تحصیلی بچه ها را قبول.
اما مدرسه در واقع غیرانتفاعی است. مبلغ ناچیزی از دانش آموزان میگیرند و هزینه اجاره محل و حقوق معلمان و هزینههای دیگر را میدهد. موضوع اجبار دولت ایران در مورد الزام به بازگشت افغانها به کشورشان کاملا روی سرنوشت بچهها، مدرسه و خانم مدیر و کار خوبش سایه انداخته است. همینطور شیطنت بچه ها وقتی در حیاط شلوغ میکنند، وقتی زنگ در همسایهها و خانههای سر راه را میزنند و فرار میکنند یا از درختان باغها نمیدانم چه میچینند. یعنی که صدای اعتراض همسایهها را در میآورند. دیگر اضافه شدن روزبروز بچه ها، یا حضور شاگردانی عقب مانده ذهنی در میان بچهها که بیشتر به دلیل ازدواج فامیلی پدرو مادرها است و همینطور هراس از اینکه هر لحظه وزارت کشور مدرسه را تعطیل کند.
کار مدرسه ساعت 11 صبح تمام میشود. خانم مدیر میگفت بیشتر بچهها به خانه که میروند، بلافاصله بساط دستفروشی را برمیدارند و روانه چهاراههای دور و نزدیک اما حوالی همینجا میشوند و گاه 11 شب به خانه برمیگردند.
من یاد آن همه دختر و پسر دستفروشی افتادم که وقتی در پیادهرو و چهار راه میپرسی چرا مدرسه نیستی و آنها گفتهاند چرا امروز بودهام، اما من باور نکردهام.
از مدرسه که به مرکز شهر برگشتم هنوز بیست دقیقهای تا ده صبح مانده بود.به این سرعت از گوشه دورافتادهای، مدرسه نیمه مخروبهای از قطعهای از افغانستان به محل کارم رسیدم.
دنبال کسی میگشتم تا با رییس کارخانه کیک و بیسکویتی یا لبنیاتی آشنا باشد تا هفتهای دوبار به این 90 نفر میان وعده بدهد. یا به حاج خانمی که پنج شنبه ها 10 تا نان سنگک میگیرد و به مربعهای کوچکی تقسیم میکند، نانها را با کمی پنیر، ریحان و یک دانه خرما به لقمهای متبرک تبدیل میکند تا در امامزادهای از دستش بربایند. تا نشانی این امامزاده را به او بدهم.
به یاد دوستی افتادم که همین پریروز ایمیل زده بود تا بگوید میتواند تعدادی از بچههای دانشگاه تهران را همراه کند برای کار خوبی، مثل اینی.
دوست دیگری برای احوالپرسی زنگ زد و وقتی ماجرا را شنید گفت چند دانشجو دارد که اهل کار بنایی و اینها هستند، بلند بلند خندید و ادامه داد می تواند رسیدگی به سر و وضع مدرسه را به عنوان پروژه درسی تعیین کند.
رییس شرکتی قبل از رفتنم گفته بود تعداد زیادی اسباب بازی در انبار دارد ولی امروز جواب داد نمیتواند به بچههای غیرایرانی بدهد و دوست دیگری هم گفت بچههای خود ما برای کمک لایقترند. باید کاری کنیم اینها بروند.
۱۰ نظر:
سلام. توضیحات کتبی تان از توضیحات شفاهی تان جذاب تر بود. و وقتی نوشتید که دوستی گفته می تواند پروژه ی بچه های دانشجو را تروتمیز کردن سرو روی مدرسه تعریف کند، فکر نمی کردم آن را در یادداشتتان بیاورید. اخر دانشجویان من علوم تربیتی هستند. اما به هر حال راهی برای کمک خواهیم یافت. اگر مثل من به صدای بلند نمی خندید اما لبخند بزنید. بالاخره بود این مدرسه هم از نبود آن بهتر است و همین مایه ی خوشوقتی است. چون اگر بجه های این مدرسه را هم نداشتند مگر مورد جایگزینی برایشان بود؟و چه می دانیم که همین کوچولو های دست فروش، فردا در آینده ی کشورشان نقش مهمی ایفا نکنند و آغاز این تاثیر گذاری از همین فضای نیمه مخروبه با روح یک مدرسه است. و عشق خانم مدیر و همکاران جوان اوست که بی تردید اتفاقا در این فضا بچه ها را خواهد ساخت، انشاءالله
خانم دکتر! وقتی قصد نوشتن دارم، سیاه وسفید تعریف می کنم تا اینجا رنگی شود برای همین که به شما احساس تکراری بودن دست ندهد. بعد هم آن مدرسه حتما از دانشجویان رشته علوم تربیتی با گرایش بنایی ونقاشی ولوله کشی استقبال می کند. چشم من هم سعی می کنم بخندم.
فكر ميكنم بايد سالها بنويسيم و فرياد بزنيم تا افغانها در ايران ديده شوند!
ممنون
شبیه به این وضعیت را زیاد دیده ام وقتی که حاشیه نشینی در بخش مرکزی کرج را کار می کردم.به مدد اسلاید هایی از همین مخروبه ها و تنگی فضای زیستن و کار؛پایان نامه من نمره 20 گرفت .از امون حاج خانوما نیستم با صاحب کارخونه و کارگاه هم آشنایی ندارم ولی در خدمتم
سلام ، خیلی تاثیر گذار بود.
همین روزا که آمدیم منزلتون درباره زکات نمره بیستتون صحبت
می کنیم.
رو من ولی برای بنایی حساب کن ، انگار بالاخره یه جا این عمرانی بودنم به درد خورد خب
اما دستان آدمي چاره ساز است . . .
سلام
چرا اينجا اينجوري (فيلتر)شد؟ چرا راستي؟
فکر کنم بابت میان وعده بتونم کمک کنم. با کی باید تماس گرفت؟
ارسال یک نظر