زنده بودم تا وقتی سوزنهای تیز، داغ و دردناک پشت سرهم در نقطه نقطه لثهي نرم و صورتی فرو رفت. بعد از آن انگار تمام ِ من روی صندلی دندانپزشکی خلاصه وکوچک شد در یک دهان و یک دندان و او دندانپزشک ـ جمع شده در یک جفت دست با ابزاز
اتاق پر شده بود با صدایی شبیه یک نقالهی آب، فش فش فوارهای رسوب گرفته وتنگ، رنگ شیری دستکش دکتر که نمیدانم چراهمیشه بوی پودر بچه پخش میکند، تازه تای اتو هم دارد. سفیدی روپوش و تندی سبز پیش بند جراحیاش با ماسک پلیسهدار و پُرزهای مغزپستهایاش، پوست تراش خورده صورت او و چشمهایی که از پشت عینک محافظش تار دیده می شود. موهای پنبهای و سرتاسر سفیدش، گرمای نورافکن سیار و مهتابی وآفتابی عمود بر آن، سردی وآهننمایی ابزارهای کوچک وبزرگ و دستی و برقیاش وخلسه من از آن همه قطرههای قوی ونیمهبیهوش کنندهاش.
حالا من یک قطعه چوب او یک نجار. دستهایش جابه چا تیشه، اره، مته، پیچ گوشتی انبردست. با خون ریزشی آرام، بدون درد، شیای تسلیم، تراش خوردنی، تغییرکردنی، حفرشدنی، شکل پذیرفتنی، او مکنده و جاروبرقیوار. جمعکنندهی همه تراشههای مایع وخونین با صدایی خشدار پُرهواو پُرخالی.
حالا من یک قطعه فلز،یک تکه فولاد او یک فلزکار. من سختتر ازچوب، مقاوم ترازسنگ.
درآخرمن خلاصه شده دریک لثه نرم، او سوزنی با نخ سیاه، بخیه زننده، چفتکننده. فاصلهگذارندهای نامنظم، سوزنی بی درد و بیسوزش، بارفت و برگشتی طولانی، روی شیای بیزبان، بی آه
من پارچه او خیاط
مرتبط: خدایان سلامتی ، حکیم و متنخوانی و ICU
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر