غروبِ بعد از خاكسپارىِ مردههایتان، صدایم کنید. وقتی همه رفتند تا خاک گورستان و بوی کافور و یاد گس مرگ را در حمامی سرد بشویند.
غروب بعد از خاکسپاری به خانههایتان دعوتم کنید، وقتی در خانه را باز کردید و یکباره فهمیدید کسی را در گورستان جا گذاشتهاید. وقتی کمی باور کردهاید دیگر نمیبیندش اما همزمان و هنوز گرمی دستش، رگهای سبزش، نرمی شیارها را در دستتان جا گذاشته است.
صدایم کنید، عاشق نور خانههاتانم. ِسحرم میکنند، معلّقم، شناورم، مجذوبم، ذرهٔ طوافکنندهٔ خورشیدم.
دوست دارم هقهق شما و خودم را وقتی برمیگردید. سرایتکننده است مویههای غمگینِ تسلیمشدهتان. بیچاره است کلمههای بیاختیارْ سرازیرشدهتان.
رنگ سیاهِ لباسهایتان، پلکهای پفکرده، رنگِ پریده، دو دوی مردمک چشمهاتان.
این ساعت، خانههاتان حرم است، ترکیب صداها و همهمهها و ضجهها و صلواتها، بوی گلاب و تن زوّار، نور چلچراغهای سنگین و آیینههای هزارتکهٔ رواقها، داغی آهها.
عصرِ بعد از خاکسپاری در را برایم باز کنید. مرگ بوی خوش میدهد، وجود، بوی گل؛همه جا شسته است، همه سیّال و شناورند، غصه، غصه نیست، با شادی در رفت و آمد است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر