عكس و فيلمهای زیادی هست از لحظهای که پلاسکو فرو ریخت. یاحسینها و یا امام رضاهایی که از دهان خشکیدهٔ مردم به هوا ساخت. قلبهایی که تا نزدیکی مرگ رفتند.
اما هیچکدام مثل فریادها، ضجهها، اشکها، بهخودپیچیدنها، درهمشکستنهای آتشنشانها نیست.
در فیلمی بسیار تکرارشونده، پلاسکو، ناگهان، در مقابل چشم شهر، میریزد و آتشنشانها به خاک میافتند، میدوند، فریاد میزنند، نام دوستانشان را صدا میکنند. بیتابی بیداد میکند.
اینهمه تصویر از گریههای بلند، اشکهای روان، دردهای پخششده در صورت مردان قوی، رشید، نیروهای آزموده، آتشدیده، تناقضی عجیب است.
میگویند مردها کم گریه میکنند، دستکم در علن. بسیارحادثهدیدهها کمتر، گویی تکرار، دل را سخت میکند، اشک را خشک و نگاه را سرد.
میگویند جراحان، از خون نمیترسند، امدادگران نیز، خبرنگاران و نظامیان هم.
میگویند آتشنشان و روزنامهنگار و امدادرسان برای این روزهای خون و آتش تربیت شدهاند، عضلههای احساسشان نرم نیست، مهارشان به دست مربی عقل است.
حالا،این ناسازگی، این تناقض، این آشناییزدایی عجیب است.
این آمادهشدهها برای روزهای مرگ، برای افتادن، سوختن، شکستگی، چرا اینچنین له میشوند وقت شنیدن و دیدن مرگ دوستانشان؟
و چرا اینچنین راحتند در ریختن این اشکها؟ چرا مویه میکنند به راحتی جلوی چشمها و دوربینها و لنزها؟
گویی بهشتزهراست. خبر مرگ، داغ و تازه است. حرمتی ندارد سوگواری، بر سر زدن، افتادن، خاک بر سرریختن.
تا به حال، چند بار از جلوی ایستگاه آتشنشانی عبور کردهاید؟ چندبار به والیبالبازیکردنشان لبخند زدهاید؟
انگار بچههای یک خانواده آمدهاند حیاط، بازی میکنند و فارغ از محیط، فریاد میزنند.
همخانوادگی، زیست شبانهروزی، همسفرهگی، عامل این دلبستگی و وابستگی است؟
یا همخطربودن، همآتش بودن، همنردبانی، همنفسی در جدال با مرگ، ازخودگذشتگی، یا وفا، مراقبت از دیگری،
زندگى شبانهروزی، اینطور، یکخانوادهشان کرده؟
این نیست که بارها و بارها، یکی درمیان، جان هم را نجات
دادهاند؟ فکر کنید اعضای یک خانواده، روزی یکبار، چندبار، جان هم را نجات دهند. وقت رفتنِ یکی، باقی چگونهاند؟
این نیست که اضطراب و ترس خانوادههایشان را حمل میکنند؟ میدانند هر لحظه، با هر آژیر، قلب بچهها، همسر، مادر، پدر میگیرد؟ حالا، این غم خانوادهٔ برادرانشان نیست که با پلاسکو، یکجا، آوار میشود؟
این نیست که جانشان در دستشان است و در لحظه، با باز کردن مشت، میپرد؟ این نیست که لبهٔ باماند و با مرگ نرد میزنند؟ این هرلحظهمردن، رقیقشان نمیکند؟ لطیفشان چطور؟
این نیست که کارشان آزادکردن جانهای درآتشماندگان است؟ چشمشان هر آن، کودکی، پیرزنی، از کارافتادهای،
را صید میکند، دستهایشان بغل میزند و میگریزاند؟
این جانبخشی است که نرم میکند و آمادهٔ اشک؟
یا قصهٔ غصهٔ دیگری است؟ غم کمبود وسایل، نبود امکانات، قدرناشناسیهای قانونی، بیآموزشی، بیتوجهی، فساد اداری، رشوه؟ با که گوش شنوا نیست، چشم بینا؟ ماندن در ترافیکها، آژیرکشیدن زیر گوش کرِ ماشینها؟
آتشنشانیام آرزوست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر