در من والاحضرتی ظهور میکند، شاید پادشاهی، شاید دارم خدا میشوم. من منم ولی آنها مرا خدا میکنند. نفسشان بند میآید. آب دهانشان را قورت میدهند. گاه دستهایشان میلرزد. کلمهها را گم میکنند. هرچقدر کوچک میشوند، من رشد میکنم. آنها پایین میروند من قد میکشم. صدای ضعیفشان را که میشنوم صدایم بم میشود. شاهین خوشبختی را روی شانههایشان حس میکنند ولی همین شاهین خردشان میکند.
در من خدایی طلوع و در آنها بندهای طلوع میکند.
در من خدایی طلوع و در آنها بندهای طلوع میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر