ساعت ٨ صبح: هنوز چشمهایم بسته است. هواى
اتاق پر از بوى عطريه كه نيمه شب دستم به شيشهاش خورد و روى
سراميكها افتاد و هفتاد تكه شد. صبح
سرش، نىاش و تكههاى تيز و ناهماندازهاش پايين کمد پخش بود.
حتماً پيش از ٥ صبح بود: خواب مىبينم
مامان روى يه بالكن بزرگ با حوصله و خنده، قند مىشكنه. توى يك سفرهی سفيدِ بزرگ، كنار كوهى از قند. خانهی خودمون
نبود. كنارش نشستم. كمى حرف زديم. خداحافظى كردم واز در چوبى ِ بلندى بيرون آمدم.
اما از منظره روبرو وحشت كردم. آسمان حياط و خيابان يكى بود اما باران فقط خيابان را خيس كرده بود.
ساعت ١٠ صبح، روبروى خانه: دیگه خواب
نمیدیدم. شيشههاى ماشين گِلى بود. به زمين نگاه كردم، خيس بود. باران آمده بود.
من نفهميده بودم.
ساعت ٥ عصر، سهروردى شمالى: از مطب
دندانپزشك بيرون آمدم. دو آمپول مُسكّن تو لثه تزريق كرده بود. نيمى از صورتم در اختيار
من نبود. نيمساعتی نشسته بودم تا به حالت طبيعى برگردم. نيمهى راست
صورتم هنوز خواب بود. اشك مىريختم اما وقتى سر ِ انگشتم را زير چشم مىكشيدم، خيس نبود. اشك بالا مىآمد اما زير پوستم مىچكيد.