یکی یکی میلهها را گرفتم تا به اولین ردیف صندلی قسمت مردانه رسیدم. دیرم شده بود ومی خواستم زودتر پیاده شوم. رانندهها در ایستگاه آخر، در ِ میانی را باز نمیکنند و همه باید از در اصلی خارج شوند. تا جابجا شدم ونشستم، پنجرهای سرتاسری، در مقابلم جای گرفت. مثل یک لنز واید که از این گوش تا این گوش را نشان میداد
اینجا خیابان از فضای داخلی، از نیمه و پهلوی اتوبوس دیده نمیشد. آسفالت خیابان نزدیک بود و سقف ماشینها قابل دسترس. اتوبوس در سرازیری پل و خلوتی صبح از این زاویه حس پایین آمدن و دویدن وسُرخوردن از تپهای را تداعی میکرد که اختیار پاها ازدستت دررفته باشد. همینطور مثل وقتی بودم که درسفرهای بینشهری، صندلی پشت شاگرد را میگرفتم.هم جاده را میدیدم، هم آسمان را، هم پهلو را و همه خرده ریزهای لازم و نالازمی که راننده دور و بر خود چیده و اتاقی شخصی تدارک دیده بود. یک ساعت یا بیشتر وقت می خواست تاهمه راکشف کنی
با این ارتفاع، از این زاویه و در این کادر، این قطعه از اتوبوس شرکت واحد منظری مردانه وانحصاری بود که برای من غریب است. شبیه به این حسی که این ویترین القا می کرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر