هر كدام دو تا اسكناس نو گرفتند. دوتا هزارتومانى. عيد اولى بود كه بهزيستى نبودند. مراقب چشمهاشون بودم وقتی این تانخوردههای سبز را میگرفتند که هنوز بوی چاپخانه میداد. میگشتم ببینم سابقهای از این اوراقِ سال نو در بایگانی چشمهاشون دیده میشه؟ نه، چیزی نبود. یعنی من ندیدم. حتی در نگاه ششسالهها. شاید یادشون رفته بود. شاید اسکناسی که قبلا، گرفته بودند هزارتومنی نبوده.
از جامعهٔ ماقبل پول آمدهاند. ماقبل عید، پیشاتمدن. برخلاف بچههای کار و خیابان که خوب، رنگ اسکناسها را تمییز میدهند و همزمان با ما زندگی میکنند و پول رایج را میشناسند و میدانند با چقدر پول چه میتوان خرید.
اینها، اما، از طبیعت آمدهاند، از کمون اولیه، از آخرالزمانی که پول نارایج است.
اسکناسها را نقاپیدند، در دست و انگشتهاشون معلق ماند. مثل قاصدکی که بادی آورد و نسیمی برد. چند دقیقه بعد چند تا از این هزارتومانیها اینطرف و آنطرف افتاده بود. مربی میپرسید بچهها! این عیدیها مال کیان؟
آنها بیخیال، مشغول باز و بستهکردن چترهای رنگیای بودند که ضمیمه اسکناسها بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر