ساعت 6 صبح که ازسنندج راه افتادیم. هوا هنوز تاریک بود. به محض اینکه از شهر خارج شدیم، ماشینهای نشانه داری را دیدیم که از روبرو می آمدند.
پراید، پژو 206، پیکان، ماشینهای قدیمی، جدید و ماشینهای شاسی بلند ،ماشین های ثروتمند ، فقیر که کارتنهای آک بند ِ ال. سی.دی، سرویسهای قابلمه چدنی، مایکروفر واز این قبیل را با نامهای آشنا در آگهیهای تلویزیون و بیلبوردهای تبلیغاتی روی باربندها بسته بودند. طهرچه به بانه نزدیک تر می شدیم ، فشردگی و فراوانی این ماشینهای طَبق به سر بیشتر می شد.
از مدتها پیش خبر بازار پررونق بانه و قیمتهای باورنکردنی آن دهان به دهان می چرخید. در یک گزارش هم خوانده بودم که کالاهای قاچاق در خاک عراق از کانتینرها و تریلی ها پیاده و بر ماشینهای کوچکتر تیزرو بسته می شود. سپس از لابلای کوهها و بیراهه ها به بانه می رسند، در انبارهای این شهر پهلو می گیرند و لنگر می اندازند.
آن خبرها ، این ماشین های کارتن به سر و شایعه ای که می گفت بانه منبع تهیه جهیزیه بسیاری از دختران ایرانی است، برای من طَبَق های پیش از دهه 50 را تداعی می کرد. دایره های چوبی، تخت، گرد و نمی دانم چرا در ذهن من به رنگ آبی که از آیینه و شمعدان، بقچه ی ترمه و پارچه های نفیس و خنچه عقد و یا بخشی از جهیزیه عروس پر می شدند. پر زرق و برق، با رنگ و لعاب، تور و روبان و نقل ونبات، روی سر طبق کشها به صف می شدند و خبر عروسی و جهیزیه بردن را در کوچه و خیابان جار می زدند.
به بانه که رسیدیم ساعت 10 صبح روز جمعه بود. محشری برپا بود. وقت تلف کردن بود اگر دنبال جای پارک در بخشهای اصلی اش می گشتی. شهری پر از ماشین های پارک شده ، جمعیتی که هیچ متر مربعی را خالی نمی گذاشتند. صف های هزار نفری در کنار عابر بانک ها، سطل های سرریز شده ی زباله و وحشتی که آدم را می گیرد.
هجومی که تا بحال ندیده ایم . انبوهی از آدم ها، در پیاده روها، در پاساژها، مجتمع های تجاری ِ بلند و نوساز، در پاگردها، پله ها، درون فروشگاهها. یک شهر کازموپولیتن، با طول موج لهجه های ترکی، کردی، اصفهانی، یزدی، مشهدی، جنوبی. جمعیتی که به هم تنه می زنند ، پر شتاب می روند، گاهی می دوند ، دائم با تلفن همراه صحبت می کنند، قیمت ها را می پرسند مقایسه می کنند ، شاید از اقوام خود سفارش می گیرند .
به صحنه جنگ می ماند؛ فاتحان سررسیده اند، هزار خرده ریز ِ رایگان به زمین ریخته، سکه ها، سلاحها، کفش ها و فرصت های کم ِ باقیمانده و درحال فرار. رقیب زیاد و جمعیت فشرده، واهمه از جاماندن همه جا پراکنده است، همچنانکه شوق بر خستگی غلبه دارد، خوشی، وصف ناشدنی ست، رضایت بی حد و مرز است و حرص همه گیر.
پسربچه های دستفروشی که به جای آدامس چند فلش مموری 32 گیگابایتی را درجعبه کفشی ریخته و تلاش می کنند صدایشان را ازمیان قد ِ بلند عابران به گوشها برسانند.
پیرمردهایی که با لباس کردی و محلی، عطر و ادکلن های گران قیمت یا شاید تقلبی را، ارزان و در کنار خیابان می فروشند. همینطور از خرده ریزگرفته تا آیپاد، آیفون و گوشی موبایل.
می گویند بانه تاریخ دشوار و پررنجی داشته است. چندین بار بر اثر طاعون، تخلیه و درجایی دورتر بنا شده هربار در جنگ جهانی اول ودوم دچار آتش سوزی شدید و به خاکستر تبدیل شده.
به نظر این بارهم بانه یک بار دیگر دفن می شود اما این بار زیر بار یک پاساژ؛ خانه ها، مدرسه ها و مسجدها ی آن در پسکوچه ها به حاشیه می روند، گم می شوند. زبان ِ بازار جانشین زبان محلی می شود.
پراید، پژو 206، پیکان، ماشینهای قدیمی، جدید و ماشینهای شاسی بلند ،ماشین های ثروتمند ، فقیر که کارتنهای آک بند ِ ال. سی.دی، سرویسهای قابلمه چدنی، مایکروفر واز این قبیل را با نامهای آشنا در آگهیهای تلویزیون و بیلبوردهای تبلیغاتی روی باربندها بسته بودند. طهرچه به بانه نزدیک تر می شدیم ، فشردگی و فراوانی این ماشینهای طَبق به سر بیشتر می شد.
از مدتها پیش خبر بازار پررونق بانه و قیمتهای باورنکردنی آن دهان به دهان می چرخید. در یک گزارش هم خوانده بودم که کالاهای قاچاق در خاک عراق از کانتینرها و تریلی ها پیاده و بر ماشینهای کوچکتر تیزرو بسته می شود. سپس از لابلای کوهها و بیراهه ها به بانه می رسند، در انبارهای این شهر پهلو می گیرند و لنگر می اندازند.
آن خبرها ، این ماشین های کارتن به سر و شایعه ای که می گفت بانه منبع تهیه جهیزیه بسیاری از دختران ایرانی است، برای من طَبَق های پیش از دهه 50 را تداعی می کرد. دایره های چوبی، تخت، گرد و نمی دانم چرا در ذهن من به رنگ آبی که از آیینه و شمعدان، بقچه ی ترمه و پارچه های نفیس و خنچه عقد و یا بخشی از جهیزیه عروس پر می شدند. پر زرق و برق، با رنگ و لعاب، تور و روبان و نقل ونبات، روی سر طبق کشها به صف می شدند و خبر عروسی و جهیزیه بردن را در کوچه و خیابان جار می زدند.
به بانه که رسیدیم ساعت 10 صبح روز جمعه بود. محشری برپا بود. وقت تلف کردن بود اگر دنبال جای پارک در بخشهای اصلی اش می گشتی. شهری پر از ماشین های پارک شده ، جمعیتی که هیچ متر مربعی را خالی نمی گذاشتند. صف های هزار نفری در کنار عابر بانک ها، سطل های سرریز شده ی زباله و وحشتی که آدم را می گیرد.
هجومی که تا بحال ندیده ایم . انبوهی از آدم ها، در پیاده روها، در پاساژها، مجتمع های تجاری ِ بلند و نوساز، در پاگردها، پله ها، درون فروشگاهها. یک شهر کازموپولیتن، با طول موج لهجه های ترکی، کردی، اصفهانی، یزدی، مشهدی، جنوبی. جمعیتی که به هم تنه می زنند ، پر شتاب می روند، گاهی می دوند ، دائم با تلفن همراه صحبت می کنند، قیمت ها را می پرسند مقایسه می کنند ، شاید از اقوام خود سفارش می گیرند .
به صحنه جنگ می ماند؛ فاتحان سررسیده اند، هزار خرده ریز ِ رایگان به زمین ریخته، سکه ها، سلاحها، کفش ها و فرصت های کم ِ باقیمانده و درحال فرار. رقیب زیاد و جمعیت فشرده، واهمه از جاماندن همه جا پراکنده است، همچنانکه شوق بر خستگی غلبه دارد، خوشی، وصف ناشدنی ست، رضایت بی حد و مرز است و حرص همه گیر.
پسربچه های دستفروشی که به جای آدامس چند فلش مموری 32 گیگابایتی را درجعبه کفشی ریخته و تلاش می کنند صدایشان را ازمیان قد ِ بلند عابران به گوشها برسانند.
پیرمردهایی که با لباس کردی و محلی، عطر و ادکلن های گران قیمت یا شاید تقلبی را، ارزان و در کنار خیابان می فروشند. همینطور از خرده ریزگرفته تا آیپاد، آیفون و گوشی موبایل.
می گویند بانه تاریخ دشوار و پررنجی داشته است. چندین بار بر اثر طاعون، تخلیه و درجایی دورتر بنا شده هربار در جنگ جهانی اول ودوم دچار آتش سوزی شدید و به خاکستر تبدیل شده.
به نظر این بارهم بانه یک بار دیگر دفن می شود اما این بار زیر بار یک پاساژ؛ خانه ها، مدرسه ها و مسجدها ی آن در پسکوچه ها به حاشیه می روند، گم می شوند. زبان ِ بازار جانشین زبان محلی می شود.
تا نیمه شب که به تهران برسیم تا زنجان و قزوین وحتی بزرگراه شیخ فضل اله، قطار ماشین های طَبَق به سر روان است.
درباره بانه
ایرنا و فارس هم گزارش هایی درباره بانه داشته اند که لینک ندادم
۱ نظر:
كاش به تقابل هايي كه در اين شهر روان است هم اشاره مي كردي ، به شبيه سازي ها و ...بانه و شهرهاي كوچك مرزي ديگر باعث شدند كه براي اقشار متوسط و پايين جامعه جاذبه خريد را نگه دارند ، اين بازارها فلسفه گارانتي را به سخره گرفتند و ...
ارسال یک نظر