- نیمهی آبان پارسال بود. ما کارتنهای کتاب و وسایل آشپزخانه وچمدانها را بازمی کردیم و جابجا، آنهاخون گوسفند قربانی را میشستند و آخرین وسایل و جیپ مدل قدیمیشان را از خانه ویلایی و قدیمی میبردند. از آن روز ما همسایه چند کارگر افغان شدیم تا آن خانهی ساخت اوایل دهه پنجاه را بکوبند و یک آپارتمان6طبقه روی آن بسازند.
- ما جنوبی هستیم آنها شمالی. پنجرههای قدی ِ رو به شمال ما، رو به آنهاست تنها یک کوچه کم عرض میان ما فاصله انداخته. اینقدر که شیر آب مصرفیشان کنارپیادهروست. اینقدر نزدیک که من هرشب صدای ظرف شستنشان رامیشنوم، گپهای شبانهشان و داد وبیداد سرکارگر ایرانیشان.
- زندگی آنها بخشی از زندگی ماست. آنها و افغانهای دو سه ساختمان دیگر در این بنبست کوچک. آنها خانواده ای غیرخویشاوند، همجنس، غیرایرانی و کارگر، مجردانه زندگی می کنند. یک زندگی روباز، شفاف ومقدار زیادی بیسقف، ماجرای روزمرگیهای آنها از آن خانه کوچک موقتی و دستسازشان عبور میکند و حیاط، پهنای بنبست و طول آن را میگیرد و صدایشان باصدای درون خانه ما مخلوط میشود. انگار که دارید یک زندگی دیگر را بدون دیوار تماشا میکنید. آنها یک جور زندگی خیابانی دارند.
- نمیدانم نوبتی ظرف میشویند یا یکی همیشه مامور است. یک قابلمه بزرگ ِروی، چند تابهی تفلون رنگ و رو رفته، چند بشقاب استیل و قاشقها. یک آشپزخانه اوپن که صدای به هم خوردن فلزات نازک را با صدای شره آب توی کوچه پخش میکند. لباسهایشان خیلی کهنه نیست. در محله ما که قدیمی است هنوز کسی داد می زند کت و شلواریه! دیده ام که مشتری او هستند. اما به کارگر ساختمانی نمیخورند. به هم ریخته و شلخته نیستند. بعضیشان تلفن همراه هم دارند.
- فراغت عصرهاشان دوست داشتنی ودیدنی است. وقتی آفتاب مایل میشود و توی کوچه می ریزد، وقت شستن سر و رویشان میرسد. خرید و غذا پختن، دید و بازدیدهای شبانه با همسایههای ساختمانهای دیگر. نشستن روی مصالح یا تپه شنی، بلوکهای آجری. یکی با کیسه پر از بستنی چوبی میرسد. نیمی سنتی، نیمی جدید. یکی چند نان بربری خریده. یکیشان که تازه آمده خوش سلیقه است. یک خوشخواب کهنه را روی 6 ردیف بلوک آجری و یک فیبر بزرگ پهن کرده . روزها لولهاش میکند و شبها با یک پتوی نازک روی آن میخوابد. این زیر آسمان و گاهی زیر باران خوابیدن توی اردیبهشت حسادت برانگیختنی است. اهل ذوق هم هست از ساعت یازده شب به بعد تا یکی دو ساعت بعد، صدای آواز زنی هندی بلند است. صدایی زیر و نازک از دستگاه پخشی که نمیدانم چیست.
- اصلا خستگی ندارند. از صبح تا پنج بعدازظهر تا عصر و گاهی بیشتر کارمیکنند. اما فرق زیادی بین صبح و بعدازظهر ونیمهشبشان نیست.
- زندگی شادی دارند، آراماند .تا حالا ندیده ام با هم دعوا کنند یا حالت دعوابگیرند تا لازم باشد کسی میانه بگیرد واز هم جدایشان کند. نشنیدهام صدایشان را روی هم بلند کنند. نشده با غضب به هم نگاه کنند چشم پرکینهای ندارند. فخری از وجودشان بیرون نمیریزد. ندیدم یکی شان بخواهد به باقی رهبری یا پدری کند. ماندهام چطور بیشتر از سی سال است که در وطنشان بوی خون و باروت به هم پیچیده. این دستهای آرام چگونه میتواند سنگینی و خشونت اسلحه را حمل کند، چگونه میشود شلیک کند. یا چطور آن سالهای اولی که به ایران پناهنده شدند، قیافهای ترسناک از خود به ما نشان دادند.
- فارسی حرف زدنشان را دوست دارم .ای کاش مرد بودم ومیشد هرروز کنارشان بنشینم و گوش به لهجه شیرینشان بسپرم و قند در دل آب کنم. سر از جهان کوچک و سادهشان در بیاورم. شاید هم باهاشان به افغانستان میرفتم. این همه سکوت, مظلومیت و قربانیت ریخته در چشمهاو صورت و بدنشان درک نشدنی است. می گویند کسی که خشمی بیرون نریزد روزی جنگ بپا کند. اما به آنها نمی آید که معنی کینه را بفهمند چه برسد که آن را برای روز مبادا ذخیره کنند. نمی دانم؛ من تنها از پنجره روبرویم نگاه می کنم شاید پنجره های دیگر, افغانهای دیگری را نشان دهد.
این همسایههای افغان ما
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
اولاش حتي جرِِِِیت پا گذاشتن توي اينجا رو هم نداشتم.با كلي اعتماد به نفس و اين حرفا چند خط اولتو مي خوندم.ولي يههويي انگار خطاتو گم مي كردم.انگار يادم مي رفت كه خط بالايي چي خوندمو آخرش هيچي نمي فهميدم و خيلي نا اميد از اينجا بيرون مي يومدم.اميدم فقط به اين بود كه اگه ازم بپرسي پستامو خوندي يه جوابي دارم كه بدم.كم كم خطا تو از هم تشخيص دادمو يه كم اميدوارتر شدم.مي فهميدم چي مي گي اما نمي فهميدم برا چي مي گي؟تازگي ها منتظر پست جديدت مي شينم.هي بهش سر مي زنم كه يه نتيجه اي داشته باشه.به خودم مي يام و به خودم مي گم هي مديحه تو منتظز خوندن پستايي نشستي كه تا چن وقت پيش حتي جريت رفتن توي خونشو نداشتي چه برشه معاشرت با افراد توش.به خودم تبريك مي گم.خيلي خوش حالم.خواستم شما رو هم توي اين خوش جالي سهيم كنم و فقط همين.....
مثل همه مردمان در همه جا انها هم انسانند .... انسانهای درمانده ومساصل و نگران ... که در عین حال مثل همه میخواهند زندگی کنند ... زندگی را پاس بدارند ... فقط باید طرز دید به آنها در همسایه غربی شان عوض شود ... و نه فقط به انها که به همسایه بعدی هم ... به تاجیکستان . در ایران شما اطلاعات نسبت به 2 کشور دیگر فارسی زبان مثل داشتن اطلاعات در مورد قطب شمال در مریخ میباشد !!!
با شما موافقم. برای همین از آنها نوشتم و برای همین می خواهم حتما به این همسایه ها سری بزنم . از اد کردن شما هم ممنونم
مدیحه جان . بالاخره امدی جانا اما حالا چرا ؟ اون اشکال هم احتمال به خاطر طرز نوشتن منه . نه خواندن تو . بازهم بیا و بنویس . چرا لینک به وبلاگت ندادی ؟
ارسال یک نظر