بچگى

ده ساله است . نشاط تمام دخترانگی اش را گرفته ، پوستش زنده است مثل برق پولک های ماهی ای که زنده از تور به خشکی می افتد حرکت اندام هایش پر از بازی است . درون هر فضای خالی که می رود موج می اندازد . هنوز نیامده می دانی دارد نزدیک می شود کلمه ها را انگار لای بقچه کوچکی می پیچد و تند تند به طرف تو می اندازد اول رنگ و گرمای بقچه ها تو را می گیرد بعد تازه می نشینی آنها رایکی یکی باز می کنی تا ببینی چه گفته است حریص است به جستجوهای ساده ، به یاد گرفتن هرچه نزدیک است از برکردن شعرهای کتاب فارسی ، به پختن ماکارونی ، به کاراته، به نواختن ساز بدون معلم ، به بدیهه گویی ، به خودنمایی های کودکانه به دعوا بر سر مالکیت اشیا
از بچگی لبریز است یک هفته است وقتی روبرویم نشسته ، فکر می کنم می توانم مثل ارواح از اجسام بگذرم
دستم را به سویش دراز کنم تا به درونش ببرم، می گویم کمی بچگی به من می دهی؟ می خندد
نمی دانم می فهمد که چقدر از بزرگسالی خسته ام و مثل چاهی خشک به خنکای آبی پر زمزمه تشنه ام

حلول

دستم را از بالکن خانه تازه خواهرم دراز کردم
.به کوه می خورد
انگار دوستی را از دست داده بودم
نه انگار از او دور بودم حالا نزدیک آمده بود نه من نزدیک شده بودم
اینقدر که نفسش را حس می کردم های و هوی سنگین سکوتش را
کوه را می گویم او که بلند است در کنارش کوتاه می شوم
من و هرچه در من است و هرچه در دنیای من است
در میانه هایش گم می شوم وقتی از پیدا بودنم خسته می شوم
همه نهان هایم را می داند
انگار شانه هایم ، قفسه سینه ا م و کمی از دست چپم پر از سنگ های اوست
کمی شبیه خدا ست
هولناک ، لطیف، دربرگیر، لطیف، زیبا، خشن اما دوست
نشسته ام حس می کنم نشستنم با همیشه فرق می کند
انگار تا به حال بدنم بدون حصار بوده است
و زمینهای مرزی آن به هرچه با آن مجاور بودم کشیده می شده
حدود بدنم انتشاری دائمی با غیر خود داشته
آهن ربایی همه نقاط دایره تنم را به سمت خود می کشیده
من از همه سو به سمت خارج رها می شدم
با اشیا ی محیطم یکی می شدم
اما در این لحظه با چیزی ترکیب نمی شوم
جسمم قابلیت حلالیت با دیگری را از دست داده وشکل مشخص بدن را به خود گرفته است

من این خیال را در سر دارم خون ریزش آرام که از هیچ نقطه خاصی از تن ام جاری نشده زوالی تقریبا آنی ، اما چنان سنجیده که این فرصت را بیابم که رنج خود را تسکین دهم پیش از آنکه از میان رفته باشم
من ،عجولانه ، برداشت کژاندیشانه از مرگ را به خود می باورانم من مرگ را کنار خود می بینم: من مرگ را با منطقی نسنجیده می نگرم خود را از دایره آن زوج مهلکی که مرگ و زندگی را
در تقابل با یک دیگر به هم پیوند می زند بیرون کنم
بارت

آتش و هویت


خواب دید
خانه اش چند روز دیگر خواهد سوخت
وحشت کرد
اول از همه شناسنامه اش را نجات داد

افسرده و مرگ

افسرده مرده است .اندازه مرگ او بسته به این است که چقدر افسرده است
با این حساب همه آدمها وقت غمگینی مرده اند
مرده در نظر مردم بی حرکت ترین است
بی نشاط ترین، بی سخن ترین و بی میل ترین
مرده از نگاه زندگان، سردترین، و زندانی ترین است
مرده بسرعت متلاشی و محو می شود
او امکان خوردن، خوابیدن، خندیدن ندارد
افسرده نیز چنین است لذت نمی برد
تعطیل است
اما افسرده از این ماجرا هم راضی است هم بیزار
راضی است چون هستی برای او بی رنگ است
جذبه ای او را به خود نمی کشد
ناراضی است زیرا توری همه اندام او را در برگرفته و بالا می کشد
برای او جهان گور بزرگی است که سرد است
او ایستاده مرده است

افسردگی و تن

افسردگی و تن
اینهمه از تن فرار می کند
اما تن او را رها نمی کند ، به غایت با او قرین است
کاستی او کاهش تن است
آتش او به تنش سرایت می کند، پس تب می کند
روحش کاهش پیدا می کند بعد تنش لاغر می شود
سیر است از هرچه دیدنی، شنیدنی و خواندنی است
دهانش نیز به خوردنی ها و گفتنی ها بسته می شود
پس معده و روده اش زخم می گیرد
پوستش پراز تاول می شود، کهیر می گیرد
صورتش پر آبله ،پر جوش وقتی روح زخمی است
درد بو بر او محیط است
پس عضلاتش، استخوانهای تنش می پیچند
تنش او را دوست دارد
اوست که از تن فرار می کند
افسردگی وقتی آغاز می شود که طرح ها پایان می گیرد
افسرده در لحظه برنامه ریزی دیگر افسرده نیست
اصالت افسردگی در ماندگی است
در نفرت از برنامه هاست
دربیزاری از تحول مثل پیدا کردن کار قبول شدن در دانشگاه
دفاع از پایان نامه
در برنده شدن در جشنواره
در بچه دار شدن
در ازدواج
در خرید خانه یا حتی کمتر از آن

ریخت افسرده- 2

لباس نو نمی پوشد وگرنه مانند عزاداری می شودکه روز دفن عزیزی را با روز عید عوض کرده است
بدنی زار در قالبی فربه
پس کهنه ها برایش عزیزند رفیق اند
بنابر این چشمهایش ویترین ها را از دور می رود
لبها چشمها و گونه هایش در سکون اند
مردمک گویی در جایی ایستاده و ساعتی بعد آرام جایش را تغییر می دهد
بیشتر دور را می پاید
خون در لب ها جاری نیست
انها سنگین روی هم افتاده اند
پوست زندگی ندارد
قلب نمی زند گویی جایش در سینه خالی است
شاید چاق ها افسرده نمی شوند
افسرده در خاطر دیگران لاغر است بلند است

ریخت افسرده -1

لباس نو نمی پوشد وگرنه مانند عزاداری می شودکه روز دفن عزیزی را با روز عید عوض کرده است
بدنی زار در قالبی فربه
پس کهنه ها برایش عزیزند رفیق اند
بنابر این چشمهایش ویترین ها را از دور می رود
لبها چشمها و گونه هایش در سکون اند
مردمک گویی در جایی ایستاده و ساعتی بعد آرام جایش را تغییر می دهد
بیشتر دور را می پاید
خون در لب ها جاری نیست
انها سنگین روی هم افتاده اند
پوست زندگی ندارد
قلب نمی زند گویی جایش در سینه خالی است
شاید چاق ها افسرده نمی شوند
افسرده در خاطر دیگران لاغر است بلند است

افسرده و باران


روز بارانی برای افسرده تخفیفی در تنهایی است
باران افسردگی را شایع می کند

افسرده و زمان


افسرده مرزهای زمان را شکسته است
گذشته حال و آینده یک آسمان و یک زمین است
یکی تمام نشده تا دیگری آغاز شود .همه پیش چشم اوست او درون آن ا
همه قصه های گذشته روبرو می نشینند حال می شوند و آینده هم با بی قصه گی اش همین جاس
تافسرده هر سه را جمع می کند قرار نیست چیزی بشود تغییری پیدا کند همین است که هست
همین حالا آینده اوست
هیچ کهنه ای پاک نمی شود همین جاست نمی رود
حالی وجود ندارد یک حجم ساده بی شکل بی رنگ خاکستری
ترکیبی از گذشتگی بی آیندگی
تقویم او دیروز ندارد فردا هم
نه تقسیم به شمسی می شود نه به میلادی نه به قمری
شب و روز آن یکی است سیاه و سفید ندارد
پارسال امسال سال دیگر در زبان افسرده ترجمه نمی شود
خاطره یک غبار است
برنامه بی معناست: وقت دکتر ؟زمان جلسه ؟ شروع فیلم ؟ ساعت شروع کار ، پایان آن؟
سالگرد تولد من سالگرد مرگ دیگری
عید نوروزنیست هیچ چیز شروع نمی شود پایان نمی گیرد
ساعت ها برای افسرده خوابیده اند آنهم بدون عقربه با صفحه ای سفید
یا بدون صورت

افسرده و شتاب

روی افسرده رو به سکون است .رو به توقف
او همیشه در ایستگاه است . سوار نمی شود
حرکت دستهای او و پاهایش و حتی نگاهش روی دور کند است
نفس هایش نیز . افکارش هم . آرام می رود نه اینکه دور نمی رود ،عمیق نمی شود
اما همان جا می ماند . می رود ولی نه با حرکت های زاویه دار . سر می خورد یا می پرد
یا مانند جسمی که در آب می افتد و شتابش گرفته می شود
برای افسرده ، حرکت بی معناست ، تمسخر آمیز است
حرکت ماشین ها جنب و جوش آدمها ، پر و خالی شدن قطار های مترو
دویدن مسافران ، همهمه بازار ، حرکت ثانیه شمار و دقیقه شمار ساعت
،شتاب صبحگاه سرد بچه ها ، صدای چرخ سبد های خرید در فروشگاههای زنجیره ای
ا نقباض پای بازیکنان فوتبال ، ر فت و آمد خورشید وماه
حرکت قد کودکان به سمت آسمان ، آمدن بهار ،تابستان پاییز و زمست
انافسرده هرگز نمی دود ، می نشیند به دیوار تکیه می کند
یا روی زمین دراز می کشد به آسمان نگاه می کند .او دشمن حرکت است

افسرده و سیاست

سیاست برای افسرده بازی بچه هاست اوبر سر بن بستی می ایستد
که ته آن بچه ها تیله بازی می کندد : الک دولک قایم باشک هفت سنگ یه قل دو قل
چرا بازیهای قدیمی ؟ معلوم نیست سیاست برای او نمایش دیوانگان است
که تو ان را از پشت نرده های دار المجانین دنبال می کنی
یکی خود را پادشاه می خواند و فرمان مرگ صادر می کند
دیوانه هیچ نمی خندد به تاج کاغذی که بر سر دارد
و چوب بلندی که برای او جواهر نشان اس
تو ملحفه فاخری که بر دوش انداخته
او واقعی ترین پادشاه جهان است . رعایا نیز در بازی او فرو رفته اند
برای افسرده سیاست صحنه تئاتری است که تماشاچیان خود بازیگرانند
افسرده به سیاست می خندد آن را بازی بچه ها ،
اوج دیوانگی مجانین بازیگری هنرپیشگان و انحلال تماشاچیان می داند
او در انتخابات شرکت نمی کند هورا نمی کشد مرگ کسی را طلب نمی کند
شورشی نمی شود روزنامه نمی خواند
فرقی نمی کند اکثریت پارلمان در دست کیست ؟
چقدر خبرها پیش از انتشار سانسور می شود چقدر بعد از آن؟
مثل پیری است که به بازی کودکان سنگین نگاه می کنداز دور

جابه جایی

من خواننده کتابم یا نویسنده آن ؟
اگر من آن را می نویسم چرا آنگونه نوشته نمی شود که من می خواهم؟
و اگر خواننده آنم چرا می توانم داستان را تغییر دهم؟
این چه کتابی است که هم من آن را می نویسم هم تو؟و گاه دیگری ؟
من می نویسم ،خود پاک می کنم
من می نویسم خود می خوانم
تو می نویسی من می خوانم
تو می نویسی من پاک می کنم
نه تو می نویسی نه من
متن خود نوشته می شود
و رمانی که تمام نمی شود ،جاری است مثل یک رودخانه

نام ها ، دانه ها و بندها

روی سبابه می نشیند، انگشت شصت به کمک می آید .چون کتاب ورق می خورد
کتابی با صد صفحه .با ورق هایی از جنس سنگ یا خاک یا چوب . با قیمتی ارزان یا گران
گاه قداستی را باردار است. یعنی که صفت تربت را حمل می کند . یعنی از کربلا امده است
می شمرد، می گوید. می شمرد، می گوید
سی وسه سبحان الله سی و سه الحمدالله سی و چهار الله اکبر.چرا ؟ نمی دانم
یا هزار صلوات ، ده دور ورق زدن
ذکر ها روی هر دانه می نشیند .هر دانه نقشی از اسم های بسیار دارد
اسم های هولناک ، وحشت انگیز و تلخ . یا اسم های شیرین کوچک و ساده
اسم های خندان ، اسم های گریان
اسم های مهربان، اسم های خشمگین
اسم های افتاده ، اسم های برخاسته
اسم های فروتن ، اسم های متکبر
اسم های عاشق ، اسم های معشوق
اسم های محو ، نا پیدا، اسم های آشکار
یعنی اسم های روز ، اسم های شب
اسم های امیدوار ، اسم های مایوس
اسم های جامد ، اسم های رقصان
انگشت هاهم تسبیح اند هر اسم روی بندی از انگشت ها حک می شود
دانه دانه شمرده می شود و نامی به آن سپرده می شود
هر بند هزار کلمه حمل می کند
آن وقت انگشتان وحشت انگیز می شوند و هولناک
نبض هزار کلمه در هر بند می زند
و من می ترسم از حضور این همه کلمه آشنا و ناآشنا
دست ها شناور می شوند، با موج نام ها می روند

پیامبر وچوپان

پیامبران برانگیخته می شوند تا خواب ببینند و چوپانها را از مارها رها کنند
چوپانها نیز باید خود بخواهند که رها شوند
اما گاه پیامبران دیر خواب می بینند .وقتی که چوپانها مرده اند
گاه پیامبران کم حوصله اند آنگاه خود چون یونس در شکم ماهی گرفتار می شوند
آنها گاه نیز خود ماری می شوند و چوپانهای بیچاره را می گزند
به هرحال این پیامبرانند که همیشه در بهشت واقعی و خیالی خود ابدی می شوند
گاه چوپانها را با خود می برند ،گاه آنها را به دوزخ می سپارند

شب هفتم

پرهيب هاي سياه هجوم مي آورند.بوي گلاب با بوي عرق پا آميخته مي شود .موج موج نشسته اند . شمع مي سوزد . قران مي خوانند . يس ، الرحمن .صداي بغضي كه باز مي شود و به ديگري سرايت مي كند بعد به ديگري
پچ پچه هايي كه بلند نمي شوند ،همه گير نمي شوند ،درهم نمي آميزند . بالا نمي گيرند ،نمي فهمي كه چه مي گويند . نگاهها يي كه مرطوب است ، سرهايي به زير افتاده است ، انگشتاني كه گلهاي قالي را آرام مي كاوند ،شانه مي زنند ،مرتب مي كنند
سيني هاي خرما مي گردد، بوي حلوا پيچيده است .استكان هاي كمر باريك همه جا دور مي زنند
همهمه ا ي كه از قسمت مردانه مي آيد با زمزمه هاي قسمت زنانه يكي مي شود . موج نفس هاي سنگيني كه از اين سوي به آن سوي مسجد مي رود .از طبقه پايين به بالا مي آيد دوباره برمي گردد
پشت به محراب داري ، پرد ه اي در ميان است اما سبز وآبي هاي آن پرجذبه اند .مستقيم مي آيند تو را مي گيرند مي فهمي محراب كجاست
پرهيب ها ي سياه براي تسلا مي آيند ، مي روند . صورت به صورت خيس تو نزديك مي كنند .سينه ات چون تنور گرم است . مي ترسي گرمايت به آنها سرايت كند و مسجد از تو آتش بگيرددر انتظاري . عقربه ها پياده مي روند دير مي رسند مي خواهي شمع ها خاموش شوند پرهيب ها بروند .هياهو به در نزديك شود . استكان هاي كمر باريك در سيني ها چيده شوند . تا تو از صليب پايين بيايي .خون دستها و پاهايت خشكيده . مرد ه اي. رنج جسماني نداري . اما خسته اي ازبالا بودن .ازديده شدن . مي خواهي پايين بيايي .آرام بگيري . بخوابي

راه

از پايين بالا را نگاه مي كردم .راه در كوه مي خزيد . راه افتادم
راه مي رفت من تكه اي ازآ ن مي شدم . بالا مي رفت بالا مي رفتم. مي پيچيد مي پيچيدم . خلوت مي شد تنها مي شدم . كسي مي گذشت مي گذشتم . كوه به پهلوي چپ آن تكيه مي داد پهلوي من نيز صخره مي شد . پهلوي ديگرش دره مي شد پهلوي ديگر من نيزاز همه چيز تهي مي شد. از شهر دور مي شد خانه ها وبرج ها كوچك مي شدند همه چيزنيز از من فاصله مي گرفت
راه ساكت بود من ساكت بودم . آواز مي خواند آواز مي خواندم مي رقصيد مي رقصيدم . مي غلتيد مي غلتيدم. به زلزله مي افتاد هزار آوار مرا در خود مي ريخت
بيشتر كه مي رفتيم اما او سنگين مي شد من سبك مي شدم . او سخت بود من نرم بودم . ازراه فاصله مي گرفتم او آهسته مي آمد من تند مي رفتم. همان راه بودم كه بالاتر مي رفتم . همان راه بودم ولي باد مرا از جا مي كند جلوتر از راه . او مي ايستاد من مي پريدم. او خوابيده بود من مي شتابيدم از او پيشي مي گرفتم
هفت ساعت بدن او بودم اما زودتر مي رسيدم با اين همه وقتي رسيدم فقط ايستگاه دوم بودم تابلو مي گفت فقط پانصد متر از زمين ارتفاع دارم
راه باقي بود من مي نشستم . راه بي انتها بود من مي ديدم. راه تكه اي از خود را جدا مي ديد مرا مي خواند من دوباره پنج شنبه مي شدم دوباره مي آمدم
توچال .ايستگاه دوم

اپیزود صفر


بامدادان بود ابراهيم پگاه برخاست با سارا وداع كرد و سارا اسحاق را كه لذت و شادي همه ايام او بود بوسيد و ابراهيم اسحاق را برداشت و سه روز راندند تا به كوه موريه رسيدند
ابراهيم با خويشتن گفت من از اسحاق پنهان نخواهم كرد كه اين راه اورا به كجا مي برد و اسحاق تسليم بود و سر برقربانگاه نهاد
ابراهيم در سكوت هيزم ها را چيد اسحاق را بست و در سكوت كارد كشيد
سارا باردار بود كه ابراهيم اينچنين خواب قربانگاه مي ديد . وقتي ابراهيم درانتظارنود سالگي شوق اسحاق بوداسحاق تنها بشارتي بود در بطن سارا . او هنوز نيامده بود، ديده نشده بود تا سخت در تن ابراهيم ريشه بزند تا خداوند تبري براي زدن آن ريشه ها به دست او دهد
خوشا فرزندي كه از شير گرفتنش كابوس بارداري مادرش نباشد
صفری برای اپیزودهای کیرکیگور
ترس و لرز
توچال.ايستگاه دوم

سلوکی در زمین

سلوكي در زمين
ازكوچه به خيابان اصلي مي پيچد.به سراشيبي مي افتد دست هايش جيب ها را جستجو مي كند ماشين ها بالا مي روند ،پايين مي آيند دخترها وپسرها با رنگ ها بازي مي كنند بلند بلند مي خندند و كافه گلاسه مي خورند بزرگتر ها اخم كرده اند چراغ ها را سبز و قرمز مي كنند با موبايل حرف مي زنند بچه ها تنها در صندلي عقب نشسته اند ،كلافه اند
به چهار راه كه مي رسد به راست مي پيچد ماشين ها رديف منتظرند فروشنده ها گل تعارف مي كنند سينما همچنان در گل نشسته است آفتاب از لابلاي درخت هاي پادگان شانه مي كشد ،غروب مي كند
به سه راه كه مي رسد به سوي پايين سرازير مي شود ،فكر مي كند ،فكر مي كند صداي آب هاي دماوند در جوي مي پيچد قل قل مي كند چنار ها جوانه مي زنند تنه آنها را لمس مي كند و چشم هاي حك شده را مي شماردنفس مي كشد عميق .كفش ها را در مي آورد و جوراب ها را .كنار جدول مي نشيند پا ها را در آب مي گذارد آب از لابلاي انگشتانش سر مي خورد خنكاي آن قلقلكش مي دهد روبرو لاستيك ماشين ها مي چرخند، مي ايستند مي روند بچه اي از شيشه سرك مي كشد زني چشم هايش گرد شده .او دستش زير چانه است
عينكش را مي گيرد در آب مي گذارد سنگ هاي ته جوي از پشت شيشه ها بزرگتر ديده مي شوند .چشم هايش ورم كرده و مرطوب است

خودرو

یک
خود رویی که آن را می رانم ادامه من است . گویی بدن من به هسته ای برای کالبدی تازه تبدیل شده و جسمم به مغزی برای هدایت آن . فرمان خودرو ادامه دست هایم ، پدال ها و بعد چرخ ها ادامه پاهایم ، شیشه ها و پنجره ها و آیینه ها ادامه نگاهم . چشمهایی که این بار پشت سرش را نیز می بیندو بوق ماشین، چراغ راهنما ، فلاشر و چراغ های دیگر زبان گفت و گوی من با دیگران . با آنها به دیگران می گویم که دارم مسیرم را عوض می کنم ، می خواهم بایستم ، می گویم که ایستاده ام ولی الان بر می گردم مواظب باش به من نزنی . یا اینکه اجازه بده اول من بیایم یا که نه بایست که نوبت من است .یک بوق ممتد و بلند برای اینکه هوی !چکار داری می کنی ؟ یا یک بوق کوتا ه و آهسته یعنی که ممنونم و لبخند می زنم . هرچند که نگاه و زبان خودم نیز گاه به کمک انها می آید .
بدنه خودرو گویی پوست من است انگار مواظبم به جایی نخورد خراش برندارد مواظبم که به کسی تنه نزنم . از کسی تنه نخورم . همینطور زخمی نشوم و زخمی نکنم . نمیرم و نمیرانم . جراحت کالبد آهنینم چون جراحت خودم دردناک است ، مشغول کننده و دردسر زاست . خودم را با کمربند محکم به کالبدم می بندم تا بیشتر با او یکی شوم جزیی از او به شمار آیم .فضای داخل کالبدم حریمی شخصی است در محیطی عمومی . بطری ای است در بسته در دریایی مواج . سکوتی است در میان هیاهو .تنهایی ای است در درون جمعیت. آرام خوابی است در میان بیداری.آرامشی است درون تحرک وهیجان.بافته ای جدا در میان بافته ها
.این کالبد آهنین خانه من است خانه ای سیار . با خانه کوچکم جابجا می شوم . حالتی مثل آنکه شفیعی کد کنی گفت .بنفشه هایی که با ریشه هایشان در جعبه های چوبی جابجا می شوند وطنشان را باخود اینجا و آنجا می برند . یعنی که یک خانه کوچک دارم سقفی سیار که یک جا نمی ماند . همینطور همسایه سیار دارد هزاران
.این خانه های یا کالبدهای سیار مثل همه خانه ها پایین شهری دارد وبالا شهری و طبقه متوسط .پیر دارد و جوان . سنتی دارد و مدرن . لباس خارجی می پوشد یا وطنی
دو
رونیز مثل تانک می ماند. مانند آدمهای چاق و پولدار. با عینک آفتابی خیلی پرخور سن و سالش زیاد معلوم نیست. هم جوان است هم میانسال . اما پیر نیست . خیلی گرم نمی گیرد کسی را به حساب نمی آورد.
پراید اما از طبقه متوسط است . تحصیلکرد ه ای که به هیچ کجا وصل نیست . تازه خانه اش را چند خیابان به مرکز شهر نزدیک تر و همینطور چند متری به آپارتمانش اضافه کرده با چند وسیله خانگی جدید .تازه لیسانس یا فوق لیسانسش را گرفته . تازه کار دومی دست و پا کرده . صبح دولتی عصر خصوصی همسرش هم کار می کند یا یک بچه دارند یا اصلا ندارند ولی شاید دوست دارد بعدا یک بچه داشته باشد .سفر می رود به شمال به شیراز به خانه پدر و مادرش در شهرستان روزنامه می خواند شرق گاه بحث سیاسی می کند قبلا بیشتر .سینما می رود اگر نام کارگردانی خوشنام زیر عنوان آن باشد . بدش نمی آید از ایران برود ولی خیلی اهل ریسک نیست
.اما پژو 206 از شیک تر بودن و نمودن لذت می برد جوان است یا زن است . به هرحال مجرد است و می خواهد حالا حالامجرد بماند . بسیار شتاب دارد .به جای رانده شدن می پرد لایی می زند . مسابقه می گذارد و برنده می شود . نقره ای است . برق می زند اما کوچک را دوست دارد .دوست دارد شیشه ها را پایین بکشد صدای رادیو ضبط را تا آخر بلند کند تا ایپس ایپس آن شیشه های فضا را خرد کند . سیگاری بگیراند و عینک افتابی بزند. به هیچکس نگاه نکند اما به آرامی تعداد تمرکز دیگران در خو د را بشمارد . خود را در نقطه مرکزی توجه دیگران می داند . با اینکه از قیمت نه چندان بالای خود با خبر است اما خود را یک سرو گردن بالاتر از ماکسیما و رونیز می داند . عاشق بزرگراه است در خیابان ها احساس خنگی می کند وخفگی اهل چت است . پارتی می رود شاید از نوع اکستی آن . پاپ گوش می دهد دبی و ترکیه را دیده . دنبال ویزای کاناداست موبایل نوکیا ی جدید خریده زیاد روزنامه نمی خواند خبر ندارد کی انتخابات است . کارش دولتی نیست . خانه مجردی دارد و معمولا دوست دختر یا پسرش کنارش نشسته
.اما پیکان شصت ساله است شاید بیشتر بازنشسته است و از نفس افتاده .دختر و پسری دانشجو دارد در دانشگاه آزاد یا پیام نور یا شاید دولتی . دیگری دم بخت است یا بیکار یا معتاد یا که نه در المپیاد نفر ششم شده یا یکی از بچه هایش سالهاست از ایران رفته چروکیده است اندوهگین آرام می رود شتاب ندارد صدای اگزوز و دود او ازار دهنده است موتور سنگینی دارد به روغن سوزی افتاده آیینه بغل ندارد چند جایش زخمی است رادیو پخشش سالهاست خراب شده میله ای آهنین از پشت دو صندلی جلو را به هم وصل کرده تا به عقب غش نکنند از بس که کار کرده . چند اسکناس جلوی فرمان تا شده به صورت ایستاد ه گذاشته . آخر پیکان مسافر کشی می کند .پیکان سفید است آرام است قدیمی است همیشه از دوران طلا یی پیش از انقلاب می گوید برای مهمانان جوانی که هیچ از آن دوره نمی دانند ان موقع همه چیزش خوب بوده .خیلی حرف می زند تا می نشینی سر صحبت را باز می کند روانشناس بدی نیست خیلی ها را از قیافه هاشان تشخیص می دهد. پیکان با اینکه سفید است اما زیاد فریاد نمی زند نمی دود عصیان نمی کند.رانندگی اش از بقیه بهتر است اما پیر است خانه اش پایین میدان انقلاب است روزنامه اطلاعات یا همشهری می خواند بحث سیاسی می کند خاطرات زند ه ای از زمان مصدق دارد و همینطور از اوائل دهه پنجاه
.ماتیز زن لوسی است کوچک و لاغر آرایش غلیظی می کند با دیگران هرگز کاری ندارد آلبالویی رنگ است به ارایشگاه می رود یا مرکز خرید تندیس
جیپ اما مرد یا زنی شهری است کوهنورد . تن بلند لاغر و ورزیده ای دارد قوی و شجاعاست گاه پیپ می کشد به کسی ظاهرا فخر نمی فروشد ساده است لباسش به رنگ جنگل است یا رنگ کویر آرام می رود ولی قابلیت وحشی شدن دارد می تواند هوا را بشکافد سنگ ها را زیر پا خرد کند اسلحه ای دارد برای شکار می تواند نگهبان هم باشد دولتی هم همینطور
.پژو 405 هم از طبقه متوسط است اما سن وسالش بیشتر است دولتی است .از مد دوری می کند به سنت هم وفادار است می تواند شبهای احیا به مراسم برود وآخر هفته به بهشت زهرا روزهای عاشورا نذری بپزد و پخش کند . مرد است زنش بیشتر چادری است یا روسری بلندی بر سر دارد که ان را گره نزده از رنگ های تند وگرم استفاده نمی کند آرایش غلیظ ندارد بچه هایش گاه با ان بیرون می آیند گاه نمی ایند کوچک نیستد دبیرستانی یا دانشگاهی اند ساکت اند وقتی هر چهار تا نشسته اند چیز زیادی برای گفتن ندارند بیشتر فکر می کنند می خواهند زود تر برسند متانت را ترجیح می دهد بنابر این خیلی سرعت نمی گیرد تیره است سیاه یا یشمی خیلی ارتباط برقرار نمی کند . مودب است .تلویزیون زیاد می بیند برای زنش طلا می خرد به عمره و حج واجب زیاد علاقه دارد سرمایه گذاری می کند خانه اش در یوسف آباد قلهک یا شمیران وپاسداران است .