اين
عكس ترسناكه؟ خندهداره؟ عجيبه؟ يه صحنه از فيلم يك كارگردان معروف دربارهى شورشى
بزرگ در اروپاى شرقيه؟ يه چيدمان در آينده و صدسالگى يك روز تاريخيه؟ تخيلِ ذهن ِ جمعى
بعد از خوندن يك صفحه از يك رمانِ غيرمعموليه؟ وقتى چشمها رو با انگشتى لاى كتاب مىبنده
و خودش را به یک خیال میسپره؟
پنجرهها
شكستهاند، كاغذها مثل برف مىريزند اما چرا سر ِهيچكس از پنجرههاى تيره بيرون نيست. چرا هیچ دستی کاغذی را به پایین پرتاب
نمیکنه؟ اين عكس يك جملهى مجهوله كه فاعل آن غايب يا محذوفه؟
اين
قاب به خاطر وضع برفگونهوارش، باشكوه و سفيده اما شما هم يک علامت سوال توى همه صورتهاى
روبهپايين میبینید كه شادى و جلالِ برفوارگىاش را كم مىكنه؟ یه تناقضی داره که
شما هم مثل من کشفش نمیکنین؟
روز بعد از پيروزيه اما هيجان مردم به اندازه يك
روز ِ بعد نيست. اين هيجان كمرنگشده با آنهمه سوالى كه در نگاه و تن شونه، با آن
حجم کنجکاوی که خرمن نامهها را شخم میزنه اما چیزی که میخواد را پیدا نمیکنه. درختها هم جوانهی
کاغذ زدند، شاخهها، برگهای نامه سبز کردند. همه
چیز جار میزند، آسمان و زمین افشا میکنند
اما هیچکس نکتهی تازهای پیدا و فریاد نکرده. پس این همه راز چیه که روی زمین
ریخته ؟ چرا کسی نمیتونه رمزگشایی کنه؟
فرهيخته به نظر مىرسند اما چرا سنگ يا فريز شدهاند؟
چرا از هم و حتى از خودشون فاصله دارند؟ هرکس جداست، در یک غرفه با دیوارهای بلند،
هرکس درجهان ِ نامهای که میخونه، غرقه؟
چرا اينقدر از لنز دورند؟ چرا هيچكس دوربين را نمیبینه؟
چرا فکر نمیکنند که دارند دیده میشوند؟ اگر فقط چند درجه برگردند، دوربین را، سهپایه
را، عکاس را، ما را میبینند، نمیبینند؟