لباس

پوست من رگها، عصبها، عضلات و اعضاي دروني بدن ام را دور محور استخوانها، قفسه سينه و مفاصلم نگه مي دارد .او روكشي است براي من تجزيه شده .جزييات كثير من با پوست به رنگ واحدي در مي آيد. كيسه اي دوخته شده براي نگهداري همه اعضاي رنگارنگ و متنوع بدنم من با اين كيسه بيرون نمي ريزم، پراكنده نمي شوم لباس، پوست دوم من است؛ او نيز مرا از كثرت رهايي مي دهد. جمع ام مي كند. يكي بودن بيشتري به من مي دهد. تمايزم را از ديگري زيادتر مي كند . در برهنگي فقط زن يا مرد هستم. كوتاه يا بلند ، چاق يا لاغر .اما با لباس صفات بيشتري را حمل مي كنم لباس مرا در وضعيت ديده نشده گي قرار مي دهد. چنانكه همزمان امكان ديده شدنم را هم فراهم مي كند. بي آن نمي توانم از خلوت خود بيرون بيايم ، به من مي چسبد. شكل مرا مي گيرد. احاطه ام مي كند. با من راه مي آيد، با من كار مي كند، رانندگي مي كند، مي خوابد يعني زندگي مي كند. سايه اي است كه بيشتر اوقات با من است. سايه اي كه نه پشت سر كه دور من است. سرتا پاي من يا بخش مهمي از آن را مي پوشاند. چيزي پيچيده به من، مانند بدني پيچيده به روح ، به من مرز مي دهد
جدا كننده است. بين من و بدنم فاصله مي اندازد. رسميت مي بخشد. مرا براي خودم به ديگري تبديل مي كند. با آن خودم را نمي بينم. بدنم از خودم حيا مي كند
ميان من و ديگري هم فاصله مي اندازد. دورم مي كند ،جدايي مي بخشد. در خانه كه اعضايش خودي است و كمتر ديگري ،مي توانم لباسم را سبك تر كنم. اما بدون آن هم از ديگري دورتر مي‌‌ شوم و منزوي تر. بي لباس امكان نزديك شدن به جمع را ندارم. يعني لباس فاصله مي اندازد، فاصله را كم مي كند
لباس هستم .با من آدمي و بدنش را مي خوانند . بدون آن او بدوي است يا كه دچار جنون شده . يا كودكي كه نمي داند پوشاندن يعني چه . يا كسي كه از نمايش تن معنا و راه ديگري را جستجو مي كند. مدل است؛ تن فروش است؛ هنرپيشه است كه نقشش اقتضا مي كند.با من او را مي خوانند. جنسيتش، سليقه اش، سن و سالش، تحصيلاتش، مليتش، ايدئولوژي اش، صفت هاي روحي اش، گذشته اش، شغلش، ميزان در آمدش، نسبتش با سنت و مدرنيته يا پس از آن، شايد حتي خياباني كه در آن زندگي مي كند، مساحت خانه اش، نوع وسايلش و سفرهايش
متن و حاشيه لباس
لباس هستم؛ اجزايي دارم. در يك تقسيم ،آنكه به بدن نزديك تر است در حريمي خصوصي قرار دارد و آنكه در خارج ديده مي شود حريم عمومي جاي مي گيرد. در تقسيمي ديگر و در بيشتر وقت ها، متن دارم و حاشيه. كت و شلوار و پيراهن؛ مانتو و شلوار و آنچه موي سر را مي پوشاند، اصلي و جوراب، دستكش،كلاه و كراوات و شال گردن فرعي است نوع پذير هستم؛ يعني انواعي دارم . يك فرم زمان بيشتري در تن مي ماند . مانند اينكه او كارمند باشد يا معلم يا دانش آموز دختر يا پليس يا آتش نشان؛ پرستار يا پزشك. لباس كار هستم. لباسي كه بدن را به ديگران شبيه مي كند . يا كاملا كه يونيفورم نام مي گيرد يا به شكلي كه او را شبيه همكلاس و همكارش مي كند براي اين متن، لباس حاشيه لباس مناسك است. لباس جشن، لباس عزا، لباس ورزش، لباس استراحت يا خواب.لباس هستم؛ بيشتر وقت ها مدل من، رنگ من و اندازه من وقتي زير نگاه دولت هستم با وقتي دولت غيبت دارد، تفاوت مي كند. همينطور بستگي دارد كه كدام جناح راي بيشتري در انتخابات آورده باشد. يا وقتي بر تن رييس جمهور يك طرف مي روم با رييس جمهور آن طرف
لباس زن
بر تن زن، زنانگي اش را مي پوشانم يا آن را كم مي كنم. به مردانگي نزديكش مي كنم. همينطور دور از دسترسش مي كنم.بين او و ديگري فاصله مي اندازم .تانيث او محو مي شود نامرئي مي شود موضوع برايم كمي پيچيده است. يعني همزمان بر عكس آنچه گفتم وقتي او را در پرده مي برم، پوشيده اش مي كنم، زنانه ترش كرده ام. پر رازش نموده ام. خيال برانگيزش جلوه داده ام. ديگران يك جعبه مداد رنگي برمي دارند و نقاشيهاي ديگري از او مي كشند كه من مي دانم با او چقدر فاصله دارد. از تنش از خودش از روحش. گاه اصلا ديگري است، زن در اين معنا يعني آنكه يا آنچه ديده نمي شود يا كمتر ديده مي شود. يا مي رود و مي آيد. يا آنچه ديگري مي خواهد ديده شود من براي زن بازي برانگيز ترم .دل مشغولي آورتر ،رنگي كننده تر ،تغيير دهنده تر ، تفسير پذير تر. "تر" يعني نسبت به مرد
جغرافياي لباس
گاه محلي هستم گاه ملي و گاه جهاني . از چه صفت هاي كليشه اي نام بردم .مهم نيست همه مي دانند چه مي گويم . جز اينكه اين معنا را اضافه كنم كه وقتي مردانه ام جهاني ام البته با حذف كراوات. ولي وقتي زنانه ام ملي مي شوم. چادر ، مانتو و روسري و مقنعه تركيبي منحصر به فرد و همگاني است. وقتي غير رسمي مي شوم بخصوص اگر جواني باشم بيشتر اگر دختر باشم ، سبك ملي را با نوع جهاني شايد از مدل ماهواره اي آن به هم آميخته نشان مي دهم .باز هم منحصر به فرد و يكتا
تقويم لباس
مانند تقويم به فصل ها تقسيم پذير هستم. وقتي بهاري ام بايد از سرما بترسم اما شنيده ام كه"تن مپوشانيد از باد بهار ".از زمستان و پوشانندگي اش خسته ام. خود را به دامنه اي از هواي سرد و نمناك از باران و مه فروردين رها مي كنم. بي باكم مي خواهم كه پوست از منافذ برهنه اش نفس بكشد. نوروز از درختان تقليد مي كنم، نو مي شوم
شغل لباس
بازاري ام. كت و شلواري و جليقه اي شايد اتو ناكشيده. رنگ تيره اي دارم؛ ميان سالي و پيري مذكر هستم. ته ريشي و تسبيحي. گاه كلاهي پوستي بر سر مي گذارم كارمند هستم. كت و شلواري بي جليقه. نه چندان نو. گاهي فقط پيراهن و شلواري. كفش هاي معمولا واكس نخورده. كيفي كوچك با خود حمل مي كنم يا سامسونت.اگر زن باشم و در بخش خصوصي كار كنم ، مي توانم بله مي توانم كوتاه تر باشم وتنگ تر .زنانه تر ، نرم تر با رنگ هايي با طول موج بلند تر . مي توانم كيف كوچك و فانتزي تري حمل كنم . مهماني وارتر .با پاشنه كفش هايي بلند تر اگر تن مديري باشم باز فرق مي كند كه در دولت باشم يا نباشم .كدام جناح راي آورده باشد يا نياورده باشد . مي توانم اگر بخواهم يا مجبورم به مقتضيات هريك لباس بپو شم
لباس عاشق
اگر تن عاشقي را بپوشانم، به اين بستگي دارد كه واصل باشد يا زهر تنهايي و هجر كشد. اگر واصل است، من پر از شوق مي شوم . بوي آب مي دهم. بوي بخار خشكشويي. بوي پودر شوينده. بوي عطر گرم. رنگي هستم به رنگي كه عاشق دوست دارد يا به رنگي كه خيال مي كند پيش چشم او زيباتر جلوه مي كند. چون پرچمي در باد به اهتزاز در آمده ام .يا روي بند خشك مي شوم .بدن عاشق پرواز مي كند . صد بار جلوي آيينه ديده شده ام .مي خندم قهقهه مي زنم شاعر مي شوم. سوت مي زنم. آواز مي خوانم. مست مي شوم واي به روزي كه ناكام شوم. زار مي گريم .نا شسته و كهنه و چرو كيده ام. خاكستري و كبودم. روزها مي گذرد كه نه روي آيينه مي بينم نه روي آفتاب. پاره هستم افسرده حال و بيگانه. اينگونه به قول بارت زوال خود را پيش چشم ديگري مي گذارم. شايد روزي بر تن عاشق ناكام از حلقه داري آويزان شوم. يا با او از بلندي برجي بر كف خيابان پهن شوم. يا در آب رودخانه عميقي خيس شوم و البته بدن او بي من در خاكي دفن شود
لباس دين
وقتي مذهبي هستم، گاهي روحاني مي شوم . عمامه دارم گاه سپيد گاه سياه . قبا و ردا . كفش مخصوص من نعلين است . بر منبر نصيحت مي نشينم. بر مسند قضا . در مدرسه درس مي گويم . رييس جمهور مي شوم . وزير ، وكيل. مدير ، سفير . نماز را به من اقتدا مي كنند . در گوش نوزاد هايشان اذان مي گويم . زنها و مرد هايشان را به ازدواج هم در مي آورم . مرده هايشان را نماز مي گذارم .لباس مهمي هستم
گاه چادر مي شوم. مخروطي كه سياه رنگ است. زنانگي را مستور مي كنم. فاصله مي اندازم. ايراني ام اما بيشتر وقت ها انقلابي وحزب اللهي خوانده مي شوم؛ مذهبي، سنتي. بستگي دارد چگونه آ ن را بر سر كنم با چه لباس و رفتار ديگري تركيب شوم چه قيافه اي مرا حمل كند . به هر حال خيلي راحت نيستم . به حاشيه مي روم. بايد حرف بزنم تا شناخته شوم در سكوت همان خوانده مي شوم كه گفتم سپيدم. دو تكه ام. زائرم. طواف مي كنم. ميان دو كوه تشنه آب مي شوم به جستجو بر مي آيم. پر هراسم، پر اضطراب، پر شوق، پر اشك، گرم. به رقص در مي آيم، در زمزم شنا مي كنم. بر خاك مي افتم .به پرده خانه مي آويزم . او سياه است من سپيد مي شوم. بايد پاك باشم و حلال يعني دزديده نشده ، دوخته نشده . ندوخته گي ام مردانه است. و قتي در تن زن زائر هستم دوخته شده ام . و اين براي مردان يعني سفري پر هراس پر اضطراب . وضعيتي كه هر لحظه او را به برهنگي و وحشت ان نزديك مي كند البته گاه هيچ رمز و راز و معنايي را حمل نمي كنم . فقط يك آدم به مكه و مدينه و مني و عرفات آمده را مي پوشانم. يعني بايد بپوشانم ميت مسلمان را مستور مي كنم. سه قطعه هستم كه آنها را لنگ، پيراهن و سرتاسري نام گذاشته اند . سپيدم. آخرين پوشش هستم از نظر گم مي شوم . پاره مي شوم مي پوسم اما ديگر تازه اي نمي خواهم .ندارم. برهنه ام. نيستم

نوزوز، دولت و سیاست

دولت در روزهای پایانی سال به زوال نزدیک می شود . ذهن مردم توجه رسمی و دولتی خود را کم می کند. به درون می رود. درون خود، خانه و خانواده و آنچه به این حریم مربوط است. کار در سازمان های دولتی به استثنای بانک ها پراکنده تر می شود . سامان نمی گیرد ، از مرکز می گریزد .حضور دولت یعنی قیمت میوه ،وضعیت هوا و راهها برای آنانکه مسافرند. دولت یعنی هشدارهای چند روز مانده به چهارشنبه سوری
رنگ سیاست مهتابی می شود. بازی های کلامی سیاستمدارا ن، روزنامه نگاران، نمایندگان مجلس و صاحبنظران خصوصی می شود تماشاچی ندارد. مانند آنکه رقابت دو شمشیر باز در سالنی چند هزار نفری را تنها داوران ،مربیان و چند تماشاگر حرفه ای به نظاره بنشینند
دولت در ریخت شهر در لباس ماموران راهنمایی و رانندگی خودنمایی می کند .هرچند خلوتی شهر آنها را به نمایندگانی تشریفاتی بدل می کند .این روزها علائم رانندگی کارکرد بیشتری پیدا می کنند .در غیر این وضعیت ، خودروها در حرکتی جمعی نقش تابلوها را پر می کنند . یعنی تصمیم های رانندگی نه از روی علائم که از روی رفتار باقی خودروها تعیین می شود . یعنی می ایستیم پیش از انکه چراغ قرمز را ببینیم چون تعدادی خودرو در صفی منظم بر سر یک تقاطع ایستاده اند . وارد این خیابان نمی شویم چون همه ماشین ها به سمت ما می آیند . پیش از اینکه تابلوی مربوط را ببینیم
دولت در شکل پوشش مردم نیز مرده است. پیش از نوروز قوانینی نوشته یا نا نوشته مردم را ملزم به پوشیدن لباسی خاص می کند. تیرگی رنگ غالب لباس بزرگسالان است. تفاوت رنگ ها در ساعتهای غیر اداری و روزهای تعطیل و محیط های غیر دولتی بارز است .لباس کارمندان، یونیفورم دانش اموزان و مخصوصا پوشش زنان مشخصه لباس شهر در ایام عادی است . نوروز آن را به هم می زند. رنگارنگی، تنوع و جابجا شدن مرزها و قید و بند هایی که در پوشش زنان دیده می شود
اما دولت در اولین لحظه های پس از سال تحویل یعنی خصوصی و خانوادگی ترین حریم فردی خود را به درون هر خانه پرتاب می کند . تلویزیونها روشن است . تلویزیون دولتی به مهمترین مرجع برای اطلاع از لحظه سال تحویل تبدیل می شود و نیاز و عادت به شنیدن برنامه ای تقریبا مشخص را جواب می گوید . شبیه برنامه نزدیک و بعد از افطار .همان حال ربنا را دارد . دولت با پیام ها و گفتاری رسمی می آید. مضامینی از نوروز بهار و سنت ایرانی به همراه طنینی شاعرانه در پیام های نوروزی مقام های رسمی شنیده می شود . اما حتما حضور دین پررنگ می شود و در متن این پیام ها گزارشی رسمی از انچه در سال گذشته رخ داده و برنامه سال اینده به همراه نامی نو برای سالی نو پیش بینی شده است . نامی که وظیفه ای عمومی را در سال نو مشخص می کند تلویزیون دولتی در ایام عید وقت بیشتری از مردم را می گیرد . لحن تفریحی ، نقش سرگرمی را در میان وظایف آن زیاد می کند. مگر آنکه تصادفی از نوع مذهبی – مانند محرم و ماه رمضان – و یا از نوع بدون انتظار (سیاسی یا طبیعی ) مانند – وقوع جنگ یا زلزله - این موازنه را دگرگون کند. نام های آشنای فیلمها ،کارگردان ها وهنرپیشه هایی که در اسکار پارسال یا پیرار سال جایزه اولین یا دومین را در رشته ای از رشته ها ربوده اند در روزهای نوروز بیشتر به گوش می خورد . دولت مردم را به مهمانی ای دعوت می کند که غذاهای ممنوعه ای را نیز در آن مجاز می کند.
در نوروز دولت زنده است اما به خود مرخصی استحقاقی داده است.

این روز زن و آن روز زن

این[1] روز زن ، هشتم مارس است و آن یکی بیستم جمادی الثانی. یکی میلادی است دیگری قمری و البته هر دو غیر ایرانی .هر چند آن ایرانی تر است زیرا هم در تقویم ایرانی ثبت می شود و هم ذهن ایرانی های بیشتری را به خود مشغول می کند. آن یکی ثابت نیست. در طول سال سفر می کند . بر روی روزهای زمستان پاییز ،تابستان و بهار می نشیند و همزمانی با مناسبت های ملی و دولتی را تجربه می کند . اما این یکی در زمستان می ماند و در هیاهوی شب عید کمرنگ می شود.
آن یکی حوزه بزرگی از جمعیت را می پوشاند .خانواده- ها (فرزندان – همسران) ،دیوانسالاری (مدیران – کارمندان زن- کارمند آن مرد رقیب)، آموزش و پرورش (دانش آموزان– معلمان زن)، اقتصاد( تولید وتوزیع کنندگان– فروشندگان– بخش خدمات) و بتازگی نهادهای غیر دولتی– احزاب سیاسی .اما دومی در گروه کوچکی از تحصیلکرده ها و همینطور سیاستمدارانی که در پی پایگاه اجتماعی می گردند ،مانده است .آن یکی زادروز زنی قدسی است که "مردان از دامن او به معراج می روند " بنابر این هم وقتی برای تکریم مقام زن است و هم دمی نورانی ،مقدس و معنوی است تا"مومنین"مجالی برای قرب یابند، زلال شوند و گشایش خواهند. اما دومی روزی عرفی است که بر آورده شدن آرزویی از آرزوهای دوره جدید را جشن گرفته
هریک مناسک خود را دارند .آن یکی برا ی چند روز موجی وسیع از تبلیغات را در صدا وسیما ، مدارس ، ادارات (بخش رسمی) و در خانواده ها و مراکز خرید (اجتماعی) و در ریخت شهر (با جنب و جوش و رنگارنگی) به راه می اندازد . این یکی اما در فضایی کوچک یا سربسته نه در میدان که در پارک یا سالنی سرپوشیده می تواند تعداد کمی را برای شنیدن بیانیه و سخنرانی دور هم جمع می کند . مراسم آن یکی کسل کننده ، رسمی و گاه سرگرم کننده است و این یکی به خشونت انجامیده ،بی پرده و انفجاری است .بخش عمده مراسم به دلیل محدویت ها و حضور مخاطبان ،در سایت ها و وبلاگ ها برگزار می شود
مشارکت کنندگان در این یکی هارمونی دارند . پوشش ها ( از نظر ،رنگ و مدل ) ،آرایش چهره ،نوع حجاب ،الگوی گفتاردر یک حال و هوا می گنجد .یعنی با وجود رنگارنگی ترکیبی بسیط دارد . زنان چادری یا با پوشش کارمندی بندرت در آن یافت می شوند این ترکیب هیجان زده و احساساتی است . فریاد می زند .محکوم می کند ،عصبی است . خود را ستمدیده ای تنها می داند .به خود حق می دهد و کمی از تنها ماندنش ،تحت فشار بودنش و کتک خوردنش احساس رضایت می کند . کمی شبیه حس رضایت آمیز اما درد آلود یک زندانی سیاسی آرمانخواه زیر شکنجه است .شعارها ،حرف ها ،بیانیه ها و سخنرانی ها ایدئولوژیک ،تلخ و تند است .از این نظر کمتر زنانه است . همینطور احساسی ،هیجانی ،شعاری و تبلیغی است اما زبان آن یکی رسمی ، آلوده به تکرار ،خواب آلودگی و تفریحی است
این فقط روز زن است و آن نام مادر را نیز با خود حمل می کند .بنایر این شخصیتی میانسال و افتاده است واما دیگری حتی اگر پیر است ،طراوت و شادابی خو د را فنا ناپذیر می داند بتازگی روز زن مصداق دیگری پیدا پیدا کرده .روز زن در ایران باستان بیست ونهم بهمن ماه روز ی که مردان ایران باستان مالکیت ، اقتدار خود بر شهر را به زنان خویش می سپردند و در بازگشت با دادن هدیه ای حکومت یکروزه و مستعجل آنان را به پایان می بردند
زن ایرانی مانند مرد آن در کمبود مناسک ومراسم به چند آیینی می گرود . عنصری از دین و معنویت گرایی ،تکه ای از دوره مدرن ، بخشی از رسوم نیاکان به همراه در دام اختیاری افتادن دستگاه تبلیغاتی رسمی
[1] می گویم این چون تنها یک روز از آن گذشته است

كارناوال جنگ در شهر بی‌دولت

شهر در دست جنگی تمام‌عيار اسير است. صدای انفجارهای قوی، سوت دنباله‌دار خمپاره‌ها، تك‌تيراندازی، دود سپيدی كه اينجا و آنجا مثل قارچ باز می‌شود، آتش‌هايی كه اين كوچه و آن كوچه افروخته‌اند. شعله‌های دنباله‌داری كه در آسمان به منور می‌ماند. خلوتی شهر، كركره پايين مغازه‌ها زمانی كه پرخريدار‌ترين روزهای سال ر‌ا می‌گذرانند. ميل به دويدن زيگزاكی در پياده‌روهايی كه در امان نيستند، دلهره پدرها و مادرها، صدای آژير آمبولانس و ماشين‌های آتش‌نشانی، رنگ پريده پيرزنی كه چشم‌هايش از وحشت گشاد شده و پرده هايی كه .پنجره‌ها را كنار می‌زند و نگاه‌هايی كه از دور تماشا می‌كند
ماشين‌هايی كه به‌سرعت می‌گذرند، شكل آدمی را دارند كه در ميانه جنگ گير افتاده و با صدای هر انفجاری به جلو خم می‌شود و لحظه‌ای مكث و به خود نگاه می‌كند و بعد وقتی مطمئن شد كه زنده است يا جراحتي برنداشته، باز به دويدن ادامه می‌دهد.
 پياده‌روها بيشتر كنار ديوارهای آن، معبر عبور جوانها – بيشتر پسرانی – است كه هيجان‌زده و خندانند و به نظر گناهی شيرين را تجربه می‌كنند. نشاطی سرد، لذتی ساديسم‌وار، سرخوش از حضور در معركه، سرشار از ميل به انفجار، تخريب، با قيافه‌ای پيروز از تسخير شهر و خلوتی آن كه ناشی از فرار مردم به خانه‌هاست، از شهر بی‌دولت و پليسی كه آرام دورادور فلكه اول ايستاده و به چهارراه اسدی و كوچه‌های پر آتش اطراف كاري ندارد؛ از شهر بي اقتدار ،از شجاع نمودن، نترسيدن و در مركز نگاهها بودن اما در عمق قيافه اين شهر ،چيز ديگری خوانده می‌شود. ميل به انفجار بدون ويرانی كامل، شليك بدون كشتار، درانداختن جنگی مجازی، مصنوعی، نبردی كه تنها صدای آن واقعی است و نمايشی از ماجرايی حقيقی است. رمانی وحشت‌زاست كه از شدت مهارت نويسنده آن در زنده‌كردن اشيا شب را تا صبح نمی‌خوابيد با آن می‌ترسيد و كابوس می‌بينيد. فشنگ‌ها مشقی‌است. بازی رايانه‌ای جريان دارد، بدون خونريزی، بدون جنازه هاي بسيار، بدون مويه و ناله ؛يعني رفع تشنگی، با بازی پانتوميم
آنها نفرت انباشته را بيرون می‌ريزند در حالی كه نمی‌خواهند هزينه جنگی واقعی را بپردازند .از خون، از كشته شدن، از درنده بودن و در معرض درندگی قرار گرفتن، از آواره شدن، از ويرانی خانه‌ها بيزارند. اما نمی‌توانند اينقدر خود را انباشته ببينند. بنابر اين شهر را سنگر‌بندی می‌كنند اما شكلی كودكانه به آن می‌دهند. پرتاب نارنجك و شليك سلاح‌هايشان بازی خنده‌داری را سامان می‌دهد. برای همين پرده‌ای از شرم روی صورت‌هايشان .می‌بينی كه جنگی تمام‌عيار می‌خواهند اما صورتی بازیگونه به آن داده‌اند

حكيم و متن خواني

پيرمرد با روپوش و موهاي بلند و سپيد مثل خرگوش راه مي رود . موقع راه رفتن پاشنه پا را زمين نمي گذارد .تند و تند مي رود و يكباره مي‌‌ايستد به يك نقطه نگاه مي كند.عميق؛ و بعد دوباره راه مي افتد
او "حكيم مومن" است كه در ساختماني قديمي شايد متعلق به دهه چهل در خيابان طالقاني از بيماران سرخورده از طبابت پزشكان دانشگاه ديده "پذيرايي" مي كند . بر خود نام حكيم گذاشته تا شايد بخواهد او را پزشك به معناي مرسومش نخوانيد . در ضمن نمي خواهد تصور كنيد او در زمره فروشنده هاي عطاري فراوان شهر است كه در كنار فروش داروي گياهي به تشخيص بيماري هم مشغول هستند
خود راحكيم مي نامد يعني علاوه بر طب - از نوع سنتي آن - ازعلوم ديگري نيز بهره دارد. و اينكه اين علوم تنها از مسير مكتب ،مدرسه و دانشگاه فراهم نيامده ؛ حاصل سلوكي دروني هم است . بنابراين تشخيص بيماري وتجويز راه معالجه آن، فقط از راه وارسي جسم تو صورت نمي گيرد . يعني او نشانه هاي ديگري را جستجو مي‌‌‌‌‌كند . نشانه هايي كه تنها خود را در تن تو نمي نماياند و راه تشخيص آن هم فقط ازطريق حواس پنجگانه حكيم و يا محفوظات ذهني ، تجربيات و مطالعات گذشته او نيست . از اين نظر تو علائم ديگري جز درد، تب و زردي رخ از خود نشان مي دهي و او نيز از طريق ديگري جزچشم، پوست و گوش به آن دست مي يابد براي همين وقتي وارد مي شوي هيچ ازدرد تو نمي پرسد. روي صندلي كنار ميزش مي نشيني. به تو نگاه نمي كند، سووالي ندارد. انگشتانش را روي مچ دستت مي گذارد. سرش پايين است. گويي از قالب اتاق و جايي كه نشسته است كنده مي شود. چهره اش تيره است . به نظر نمي رسد فقط در حال شمارش ضربان نبض تو باشد. ظاهرا در پي شنيدن چيزهاي ديگري است و گرنه در نيمي از يك دقيقه مي توانست دريابد خون در چه پاره اي از زمان از رگ تو مي گذرد. حس مي كنم درحال گفت و گو با من است وقتي كه من غايبم . يا مثل اين است دور از خويش ايستاده باشم و گفت و گوي كسي را با خودم تماشا كنم .كسي كه فقط بازوبسته شدن لبهايش برايم محسوس است
با صورتي ارغواني و ناهشيار با دستهايي قوي نقاطي در كف پا ، آرنج و گردن را كه به نظر رگ باشند ، بشدت مي گيرد . مهره هايي از پشت را فشار مي دهد ، كه دقيقا آدرسشان را مي داند كوتاه و بريده چيزهايي مي پرسد . آهسته حرف مي زند براي اينكه بشنوم ، دهانش را كنار گوشم مي آورد. همچنان مثل خرگوش راه مي رود. يك جا بند نمي شود . نسخه اي به دستم مي دهند كه مهمور به مهر نظام پزشكي دستيار اوست . نسخه را بايد در داروخانه اي در اتاق كناري بپيچيم
همراهم از حكيم درباره وقت گياه چيني اش مي پرسد. او و گروهش يك هفته در كليبر، منطقه اي در آذربايجان اتراق مي كنند . به همراه من گفته بود درميان آنها پزشك و مهندس زياد است و البته اينكه انها آدمهاي خاصي هستند. گفته بود اهل ذكر هستند. گفته بود صداي ذكر آبشار را مي شنوند .بعضي گياهان دارويي را شب مي چينند و همان موقع وحوش را در كنار حيوانات اهلي مي بينند من به اين فكر مي كردم چقدر اشتياق دارم با آنها همراه شوم و اينكه چه فرقي است ميان طبيبي كه اينگونه گياه مي چيند و دارو مي سازد با روش پزشكاني كه تابلوهاي به هم فشرده مطب هايشان از نماي برج هاي مدرن شهر بالا مي رود ؟ اينكه چرا هر روز به تعداد عطاري هاي شهر اضافه مي شود ؟ اينكه با اين همه بار مثبت در نوشته ام ، چرا نمي خواهم از داروهاي حكيم كه منقوش به مهر وزارت بهداشت است استفاده كنم ؟و اينكه اينها چه ارتباطي با مطالب صفحه 42 كتاب "مباني معنا شناسي نوين " دكتر شعيري دارد كه همين امروز مي خواندم آنجا كه در تفاوت كلام و متن مي نويسد :" مي توان گفت در اينجا معنا شناس ديدگاهي متني را براي پي بردن به معنا انتخاب كرده است ؛چون حركت خود را از آشكارترين ساختارهاي موجود شروع كرده و به سوي پنهان ترين ساختارهاي معنايي پيش رفته است . حال اگر معنا شناس در تجزيه و تحليل كلامي ،مقوله اي معنايي مانند مرگ و زندگي را در نظر بگيرد و سپس به جستجوي صورتهاي آشكار همچون زمستان وبهار يا شب و روز بر آيد كه بر اين مقوله دلالت دارند ،ديدگاه او كلامي است . آنچه در اينجا مطرح است حركت از ساختار ها محتوايي به سوي ساختار هاي بياني ملموس است .... در معنايابي از طريق متن از گريز به سوي بافتهايي فرازباني مانند ژست و موسيقي متن ناگزيريم .چنين گريزي فرامتني از آنجا ناشي مي شود كه معنا شناس در ابتدا برونه هاي قابل مطالعه را تعيين مي كند ؛و اين خود نوعي ايجاد محدوديت است كه او براي خارج شدن از آن راهي ندارد جز آنكه از عوامل فرا زباني و بافتي كه متن در آن قرار گرفته استفاده
كندباز مي پرسم حكيم براي خواندن من از كدام روش استفاده كرده بود ؟ و من براي شناختن او از كدام روش؟

ماسوله

ماسوله شهری است با هزار اتاق به جای هزار خانه. اهالی دیوار حیاط ها را خراب کرده اند و آنها را به شهرداری سپرده اند. شهرداری هم برای هر ردیف حیاط ، نامی انتخاب کرده است .کوچه یاس، کوچه شهید عندلیبی، کوچه عطاری. عابران از کوچه
هاعبور می کنند در همان حالی که از حیاط ها می گذرند .زنان تشت و پودر رختشویی را کنار شیر آب گذاشته اند که شلنگ ،گلوی لوله آن را سخت فشرده است .اینها در حیاط ایستاده اند در حالی که عابران آنها را می بینند .می توانند شیر را باز کنند و دست و رویی بشویند .یعنی هر شیر آب (ملکی شخصی) سقاخانه ای عمومی است
دستفروش ها هم بساط خود را در حیاط کوچه ها پهن می کنند .کنار بند لباس های شسته شده . لباس زن ،مرد و بچه ها ،ملافه ها ،دستمال های آشپزخانه و جوراب ها ی آویزان ، جلوی چشم همه خشک می شود
کف کوچه (حریمی عمومی) و حیاط خانه ها (حریم خصوصی به عمومی بخشیده شده ) همزمان سقف خانه دیگری است (لایه ای خصوصی اما خارجی) . بنابر این شمعدانی های ایستاده در کنار حیاط کوچه ،فضای سبزی است برای عابران (عامه) ،اهالی خانه اصلی و اهالی خانه پایینی . برای اولی فضایی خانگی و طراوتی افقی و برای پایینی فضایی خارجی (پشت بامی) وطراوتی ریزشی (هوایی)
قهوه خانه با تخت های چوبی، با همه نشانه های ایرانی آن مانند سماور، قلیان، پشتی و احتمالا دیزی، نان سنگک و پیازچه در همین حیاط کوچه ها جای گرفته. گویی صاحبان خانه ها تخت یا تخت هایی را با قالیچه و پشتی در حیاط خود گذاشته باشند تا عصر ها در آن چای بنوشند
قهو ها خانه ها یعنی جایی برای فروش چیزی یا عرضه خدماتی یا محل تفریحی عمومی و یا پاتوقی محلی ، در حیاط خانه ها ( زمینی خصوصی) قرار گرفته اند. در این شهر فرقی میان مغازه، اداره، کتابفروشی و خانه وجود ندارد .در را باز می کنی وارد عطاری می شوی. باز می کنی مدرسه است. باز می کنی آهنگری است. باز می کنی خانه دایی است ، خانه دختر عمه است یا که درمانگاه است
با این حساب روابط آدمها در این شهر چگونه است ؟چه چیز یا چیزهایی رفتار آنها و شخصیت شان (اهالی شهر پلکانی) را از شهرهای یک طبقه متمایز می کند؟ نمی دانم .فقط یک روز در ماسوله بودم . اما شب – ساعت یازده – وقتی برای گشتی شبانه به داخل حیاط کوچه ها رفتیم ،در یکی از قهوه خانه ها دیدم شهردار با چند جوان دور میزی نشسته و با یکی از آنها شطرنج بازی می کند