زانتیا بهتراست یا آلزایمر

هربار که از جلوی تابلوی " انستیتو کانسر" در خیابان باقرخان یا دکترقریب عبور کرده‌ام به یاد بیمارانی افتاده‌ام که در دایره لغت‌های انگلیسیشان کلمه کانسر وجود ندارد و آن را یک اصطلاح تخصصی و پزشکی می‌دانند که هنوز معادلی برای آن در فارسی ساخته نشده است یعنی که از بیماری خود خبر ندارند
یا اگر معادل آن را می‌‌دانند با هربارمراجعه به این موسسه برای آزمایش، ویزیت و یا شیمی درمانی، این غول زشت و قدرتمند درقالب آن" کلمه" معمول ظاهر نمی‌شود
این را ازاین جهت می‌گویم که کلمه سرطان دردناکتر، پایان‌دهنده‌تر و یاس برانگیز‌تر از "کانسر" به نظر می‌آید. کشنده‌ای است که مرگ را از موعدی طبیعی، دور یا احتمالی - فردایی، به وقتی حتمی، پیش‌بینی‌پذیر، نزدیک و امروز-ی تبدیل می‌کند. زندگی را به رنگ خاکستری درمی‌آورد؛ کام بیمارو خانواده‌اش را تلخ می‌کند و مسیرزندگی را به طور موقتی یا دائمی تغییر می‌دهد. اینها همه ناخوشبختی و درنتیجه فرودستی را در ذهنیت عمومی به دنبال دارد. برسراین بیمار و خانواده‌‌اش معمولا سایه‌ای از تاسف، همدردی و استثنا بودن سنگینی می‌کند
بنابراین هرچه بیمار واطرافیان او را از کلمه "سرطان " دور و هرچه آن را پنهان کند، تسکین‌دهنده‌تر است.همینطور هرچه این بیماری وامثال آن، لباس کلمه‌های ناشناخته‌تری را بپوشند، بهتر و به وضعیت باثباتی از منزلت نزدیک‌تراست
شاید این یکی از دلایلی باشد که نهادهای پزشکی بین‌المللی اصراردارند به " دچار ایدز" شده بگویند "حامل ویروس اچ آی وی"

به هرحال شوهر " شهین خانم" یا " عیال خسرو خان" ، بیشتردوست می‌داشتند علاوه بردلایلی که دراین پست خواندنی و پذیرفتنی آقای دکترقاضیان آمده، به جای آلزایمر زانتیا گرفته باشند

نماز باران

اینقدر بوی باران از لای پنجره توی صدای امام جماعت ریخته بود، که وسوسه شدم به او اقتدا کنم

ترس با لهجه

صدایی ده دوازده ساله بود. زود فهمیدم از خواب بیدارش کرده‌ام. گفتم: " شماره شما روی گوشی من افتاده بود". به جای جواب نفس نفس می‌زد. ترسیده بود. به خواب مانده‌ای در روز کنکور شبیه بود. دیرکرده یا تکلیف ننوشته‌ای ایستاده در چارچوب در کلاس. با رنگ ِ پریده. نور‌دیده‌ای در اتاق تاریک.گیج بود انگار داشت خوابی می دید که با یک خواب دیگر برش می‌خورد
ترس بکری که لابلای کلمه‌ها و صدایش می‌ریخت، دلم را ریش می‌کرد. شاید با یک جیب‌بر ِ درحال فرار، عوضی‌اش گرفته باشند گنجشکی بود که ازسرما می‌لرزید. خیس و کوچک بود. دلم می‌خواست زیر چادرم، پنهانش کنم
پاره و بریده بریده گفت:" من خواب بودم الان ازخواب ببدارشدم، نمی‌دانم؛ شماره‌ای نگرفتم." لهجه داشت لهجه‌ی خراسانی. یک خراسانی ِ خراسان ندیده
قطع کردم اما ازصبح صدای قلبش یکی در میان با قلبم می‌زند

دعای مستجاب‌زده

به آناهیت که مشغول کار وحرف زدن با مشتری‌اش بود سلام کردم واسمم راتوی دفترش نوشتم. مادلن ازآنطرف تا مرا دید گفت زیارت قبول. رفتی مشهد؟ یادم افتاد ازمن خواسته بود حرم که رفتم یادش باشم و یک اسکناس دوهزارتومانی هم داده بود تا توی ضریح بیندازم. گفته بود تا حالا مشهد نرفته ولی امام رضا را دوست داره. بعد هم اضافه کرده بود که "من توی دین خودمون آدم مومنی هستم ". گفتم شب قدرتوی صحن یادت بودم ولی نذرت رو توی صندوق انداختم
آناهیت اما امروز، روزخوشحالی‌اش بود. آخرکار گفت تا آخرآبان که نمیایی اینجا ؟جوابم مثبت بود. بعد خبر داد بالاخره ویزای امریکایش آمده، همین دوسه روزپیش. بلیت راهم رزروکرده و اگر دیگرمرا ندید اینباررا خداحافظی حساب کنم
نفهمیدم چرا خبری را که اینقدربرایش مهم بوده، وقت تمام شدن کار و رفتنم می‌دهد. شاید گذاشته بود مثل همیشه خودم بپرسم. من هم که فکرکرده بودم شاید پرسیدن چند باره ناراحتش کند
حالا بعد ازدوسال انتظار، آرزویش برآورده شده بود. خیلی‌ از مشتری‌ها از ماجرای زندگیش، طلاقش وتصمیم دسته جمعی خانواده اش برای رفتن وکلاس زبان رفتن‌های مکررش در روزهای جمعه و نگرانی ‌اش از آینده‌ای مبهم درامریکا خبرداشتند. وقتی توی نوبت می نشستی‌، می‌شنیدی داره تعریف می‌کنه

بهش تبریک گفتم دلم هم کمی گرفت که شخصیتی چسبیده به گوشه‌ای از زندگی‌ام در حال جدا شدنی همیشگی است. مثل شاخه کوچکی که ازدرخت کنده می‌شود। اما شوق او سرایت کننده بود. چه احساس خوبی! یک انتظارچندساله وغیرممکن، ممکن و یک آرزو برآورده شده بود. اصل حاجت مهم نبود من لبالب یک دعای تازه مستجاب شده بودم। بوی نانی را می داد که از تنور بیرون آمده بود یا پوسته‌های ورقه ورقه‌ی نازک و سفیدی که هنوز روی چهره‌ی صورتی نوزادی یکروزه است

چند باربه زبانم آمد ازاو بخواهم پیش ازرفتن چند تا عکس از چهره‌اش بگیرم।اما نگفتم چرا؟ نمی‌دانم. شب خواهرم گفت هدیه ای برایش بخریم. فکرکردم همانموقع وقت خوبی است تا ازصورت مهتاب‌زده و رنگ پریده‌اش، ازچشم‌های سبزش که باحلقه گود افتاده وتیره‌ای درزیربرجسته شده و اندوهی که ازآن ته، همنشین یک لبخند بزرگ می شود، قاب بگیرم

به زبان اصلی

وقتی کنار گوش من با هم ارمنی حرف می‌زنند، انگاردرحال تماشای یک فیلم بدون زیرنویس از اروپای شرقی هستم. هم قیافه و تن‌شان هم زبانشان وهم شخصیتشان شبیه آنهاست. یا شبیه ارتدوکس‌های روسی.

چقدرراحت‌اند وقتی می‌دانند کسی که گوشش نزدیک دهان آنهاست یک کلمه هم ارمنی بلد نیست. فقط از موسیقی کلام و نگاه‌های ریز، بالا و پایین رفتن تن صدا و نزدیک و دورشدن دهان‌شان، خنده های یواشکی و حضوراندکی هراس و لذتی که دراین خلوت " نازبان‌فهمی" من به دست آورده‌اند، می‌توان فهمید احتمالا درباره رییس وحاشیه‌های محل کارشان - آرایشگاه - صحبت می‌کنند

فکر کردم چرا توی این چند سال از آنها یا از آلینا چیزی یاد نگرفته‌ام. اما دیدم اگراینجا رو انتخاب کردم به خاطرنفهمیدن زبان‌شان ولذت بردن ازبی معنایی کلمه‌هایشان بوده

کاملا مرتبط: کارخانه آرایشگری

کیوسک‌خوانی درتهران

هر روز از ساعت 7 صبح یا شاید هم زودتر دور و برش غوغایی است. آن کیوسک مطبوعاتی را می‌گویم که در کنار یکی از شلوغ‌‌ترین میدان‌های شهر برپاست. حریم، حاشیه‌ها و حیاط خلوتش مانند خیلی ازکیوسک‌ها از حدود دیوارها و سقف چوبی‌اش فراتر می‌رود. پیشخوان کوچک و بساط بزرگ‌تری که روی زمین پهن کرده، هفته نامه‌ها و ماهنامه‌هایی که مثل رخت روی بند آویزان اند و با باد تکان می خورند. ستون روزنامه‌هایی که کنار دیوار چیده ‌و بلندترینش آگهی‌های همشهری است. خود کتابی شده که دیگر وظیفه لای روزنامه گذاشتنش را سلف سرویس‌وار به عهده مشتری گذاشته‌اند، بعد خود همشهری همینطور ایران و جام جم که لابد پرخریدارترند. دنیای اقتصاد و کم کم روزنامه‌های سیاسی مثل اعتماد، اعتماد ملی و با یکی دو فاصله کارگزاران وتازگی‌ها خورشید و همینطور لاغرترهایی که نام‌شان یادم نیست. این ردیف درست مثل یک نمودارِ ستونی است که از ردیف دوم و بخصوص چهارم به بعد یکباره سقوط می‌کند

به موازات این ستون کاغذی، یک ستون گوشتی از مردم – به طورمعمول مردان - صف می کشند از همان همشهری شروع می‌کنند، تیتر‌ها را می خوانند و جلوتر می‌آیند، درحالی که جابجا دست‌هایی به زحمت از لابلای تن شان داخل می‌شود تا روزنامه‌ای بردارد
این صف اما در مقایسه با تجمعی که در برابر دیوار سمت راست کیوسک برگزار می شود، کم رنگ است. هشت روزنامه ورزشی در دو ردیف چهارتایی با غلبه‌ی رنگ‌های قرمز و آبی و خیلی مرتب، نیمه‌ی بالای دیوار را می پوشانند. اگر تمام کیوسک را یک روزنامه ببینیم، اینجا تای اول صفحه اول آن است
روزنامه فروش درست زیر این نیم‌صفحه تخته‌ای گذاشته و روی جوی آب را پوشانده. روزنامه‌های کیهان، رسالت و جمهوری و دیگرروزنامه‌ها همینجا نشسته‌اند درحالیکه فقط نام و لگویشان پیداست. هر تیتراول زیر روزنامه‌ دیگر پنهان شده ‌است. انگار این روزنامه‌ها تنها یک تیترفرعی و کوچک هستند واهمیتی ندارند تا با سوتیتر،عکس یا نیمی ازمطلبشان در صفحه اول کیوسک چاپ شوند. اگرمی‌خواهید وعلاقه دارید باقی متن را بخوانید، به صفحه... مراجعه کنید. یعنی مثلا روزنامه‌ی رویی را بردارید تا ببینید نیم‌صفحه اول کیهان چی نوشته است

داشتم می‌گفتم برای همین تخته وروزنامه‌هایش است که ورزشی خوان‌ها مجبورند درحاشیه خیابان وپیاده رو بایستند و حلقه بزنند
قیافه‌ها – که باز معمولا مردانند- خیلی جدی‌تراز قیافه‌ی همشهری و ایران و اعتماد‌‌خوان‌هاست. ابروها را دروسط گره زده‌، چشم‌ها را ریز کرده‌، صاف ایستاده یا تنه را روی یک پا تکیه داده‌اند. بعضی‌ها هم کمی گردن راکشیده‌اند و یکی یکی وبا دقت تیترهای ورزشی را می‌خوانند. خنده ای هم روی لب ندارند. خطوط چهره هم بیشتر به خواندن می‌ماند تا اظهارنظر، تحلیل و یا اطمینان. حداقل من تا بحال چیزی ندیده‌ام

تیترهای ورزشی همیشه خودمانی‌، کوچه بازاری، نقل قولی، لات منشانه، زمین چمنی و به قول روزنامه نگارها زرد است. امامعلوم نیست چرا این وضعیت غیررسمی درحس و حال وشخصیت خواننده‌های ایستاده‌ی ما یا به قول آقای حسین قندی " مفت خوان‌ها " منعکس نمی شود. ردیف نیست، تجانس وهمرنگی ندارد

تکیه‌کلام های کوچه بازاری و شایعات و حرف‌های خاله زنکی- یا عمو مردکی- ، رجزخوانی‌ها و تهدیدهای بین‌باشگاهی خیلی داغ و جدی است. جوری است که دراین شلوغ‌ ترین و پرخواننده‌ترین بخش کیوسک، انگار نگاه‌ها دارد تیترهایی مثل واقعه 18تیر، سقوط یا دستگیری صدام، تبریک ناطق نوری به خاتمی برای پیروزی در انتخابات، فرو ریختن برج‌های دو قلوی نیویورک، پیروزی احمدی نژاد، ترورحجاریان را می خواند. کمی اغراق می کنم ولی اتفاق‌ها و رویدادهای دست دوم‌-ی را بیاد نیاوردم

اما مطمئنم که این خبرهای سرخ و آبی مثل شبه نقل قول‌های افشین قطبی از کتاب‌های آموزش موفقیت و قهر و دعوای علی کریمی، ناسزاهای علی دایی درکنفرانس‌های مطبوعاتی درچهره این خواننده‌ها از خبرهای رسیدن نرخ تورم به رقم 30، سقوط قیمت نفت، دعوای رییس بانک مرکزی و رییس جمهوری، کاغذ پاره بودن یا نبودن مدرک برای وزیر و وکیل شدن، طرح تحول اقتصادی، نام‌های انتخاباتی مثل مک‌کین، اوباما، خاتمی، کروبی، قالیباف، صدورقطعنامه سوم شورای امنیت علیه ایران و بالاخره سرمایی که پیش‌بینی شده 5/1 برابر سرمای سال پیش است، مهم‌تربه نظرمی آید. بدن، نگاه، تعداد وحال و حسشان که این رامی‌گوید

دومینوی بازار

بازار، هنوز"بازاربزرگ تهران" است که "تعطیل شدن " یا به تعطیلی کشاندن"، "تعلیق و اغتشاش" ،"اعتصاب" ،" اعتراض" و تجمع اصناف" آن، خبری داغ است که زود تیترمی شود، دهان به دهان می چرخد، بازتاب جهانی رسانه‌‌‍‍‍‍‍‍ای پیدا می کند، کرکره ی پایین مغازه هایش وخلوتی گذرهایش کادر خوبی برای عکاسان می بندد

بازارو اعتصابش معاون رییس جمهوری را به سخنرانی در جمع بازاریان می کشاند، برای " عادی شدن وضعیت امنیتی آن" پلیس مراقبت می کند و بالاخره اصناف را هم وزن دولت می کند و این دو را سریک میز مذاکره می کشاند. هرچند ریشه ماجرا به "اراذل و اوباش" نسبت داده شود وبازاریان به "هوشیاری" دعوت شوند "

بازار هنوز وزن زیادی دارد. بار 30 یا 40 سال پیش را تداعی می کند. " شروع کننده" ، "حرف آخرزننده" ،" تعیین کننده"، " نهایی " ناراضی" ، " کاری" ، " قابل تحلیل " و "سرایت کننده " می نماید. بازارخاصیت "دومینو" یی دارد
اول اصفهان، بعد تبریز، بعد تهران، اول تجمع درمسجد امام بعد تعطیلی تیمچه طلافروشان بعد پارچه فروشان بعد فرش فروشان

کلمه های صنعت، بانک، صنایع دستی، گردشگری، بورس، تولید، نفت خیلی وقت است که رنگهای گرمی خورده اند اما اعتصاب وتعطیلی یک بازارسنتی و" بازگشایی و "عادی شدن فعالیت آن " همچنان نشانه پررنگی است. پررنگ تراز کلمه های دانشگاه ومعلمان و اعتصاب هایشان
شاید بازار دوستی است قدیمی همراه و ثروتمند، باید کنار باشد نه روبرو

رقص یا آواز

بیشتر "رقص شترمرغ "بود تا آواز گنجشک ها