دالایی لاما در پیله

روبروی من ایستاد. موهایش را از ته زده بود. پوست سرش، سرخی غروب ر ابرمی گرداند. قدبلند بود هرچند ده دوازده سال بیشترنداشت. با دو پسردیگر حیاط مزار" مولانا زین الدین" را بالا وپایین می رفتند، دورمی زدند، می خندیدند
روبروی من ایستاد
نگاه عمیقی داشت. ترکیبی بود از خامی و پختگی، کودکی و پیری. ترس به جان آدم می ریخت. به دالایی لامایی بالقوه شبیه بود. یا پیامبروامام وقدیسی که هنوز در پیله است. کسی از آینده اش خبر ندارد
قوی بود ، نفوذ می کرد
گویی همین الان می توانست دهها غزل رااز بر بخواند یا جواب معمای لاینحلی را آماده دارد و درضمن می تواند دعوای پیچیده ای را قضاوت کند
باهوش بود اما کمیت نداشت
می آمد که بگوید درذهن من چه می گذرد. نامم چیست و چه زمانی قرار است برگردم . همینطور خاطراتم را از بربود
انگار سرش چند کتابخانه سوخته ونسوخته را باردار بود
گویی هیچوقت نوزاد نبوده ، راه رفتن را یاد نگرفته یا حرف زدن را آغازنکرده . همیشه همینطور بوده و خواهد بود
دور بود، سنگین و پرراز
نگذاشت عکسی از او بگیرم

....

مدت هاست نمی نویسم . نه دلیلی برای نوشتن دارم نه توجیهی برای ننوشتن. بهتردیدم بخاطر دوستانی که به اینجا برای خواندن چند سطری سرمی زنند و همان نوشته ی قدیمی را می بیننند بگویم که تا چند وقتی که برای خود من هم معلوم نیست چقدرطول بکشد، این وبلاگ بروزنخواهد شد
سپاسگزار محبت وتوجه همه دوستانی هستم که دراین مدت پیدا کرده ام

بهار

بوی باران
بوی سبزه
بوی خاک
شاخه های شسته
باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس
رقص باد
نغمه ی شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگــار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتــاب
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم مسازد آفتاب
ای دریغ از ما دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
وقتی برای وصف بهار و نصحیت ها و تبریکات بهارانه چیزی از خود پیدا نمی کنیم ، باید که در کالبد کلمه های بلند و گرم شاعری پر شور و زنده (فریدون مشیری)حلول کنیم
نوروز مبارک

هزارتوی شهر

زباله است. بی قیمت و بی‌ارزش. دور ریختنی. نخواستنی و دیگر نباید بودنی. نازیبا، از شکل افتاده و مچاله. بدبو و فاسد شدنی، بیماری‌آور و مرگ‌زا. درهم فرو رفته اما جداشدنی، دور رفتنی، ترس‌آور و احتیاط برانگیختنی

پاره پاره است. هزار جزیی. تکه‌‌هایی از هویت‌های جداگانه. فاقد معنایی سنگین در مرکز. بدون حضور اشاره‌های صریح به دیگری با رابطه‌هایی گسیخته. بی‌انسجام. در نبود چارت تشکیلاتی. بدون رییس بدون مرئوس، ناخویشاوند

زباله‌ها وقتی کوه می‌شوند معلوم نیست از فرمانیه آمده‌اند یا از شهرری. از شهرک راه آهن یا هفت حوض. فقیرند یا ثروتمند.مهم نیست اصل بوده‌اند یا ساخت چین، وطنی ِ خالص یا دست ساز خانگی. یعنی که کدامند: محلی، ملی یا بین‌المللی‌.مشخص نیست از زباله‌دان پارک ملت در این توده سنگین نشسته‌اند یا از دبستانی غیرانتفاعی آمده‌اند .... ادامه در هزارتو با عنوان زباله، شهرودگر شهر

شعارهای انتخاباتی - اصلاح طلبان

شعری که به عنوان شعار تبلیغاتی اصلاح‌طلبان در هشتمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی برگزیده شده، از زمان خالی است. منظورم این است که به هیچ وقتِ معینی ارجاع نمی‌دهد. اگرچه وقتی با صدای شجریان خوانده می‌شود و با اضافه شدن توضیحاتی از حافظه شخصی یا جمعی، قید زمان گذشته ی استمراری می‌گیرد و دوره مبارزاتی پیش یا در آستانه انقلاب را به ذهن نزدیک می‌کند و البته با این قیدها، یک انتخابات در سال 86 را به حال و هوای 30 سال پیش می‌دوزد

همراه شوعزیز/ همراه شو عزیز
تنها نمان به درد/ کین درد مشترک
هرگز جدا جدا / درمان نمی‌شود
دشوار زندگی / هرگز برای ما
بی‌رزم مشترک / آسان نمی‌شود
تنها نمان به درد/ همراه شو عزیز
همراه شو/همراه شو
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد / کین درد مشترک
هرگز جدا جدا/ درمان نمی‌شود
کلمه‌ها ساده و عام‌اند. هیچکدام لباس فاخر نپوشیده‌اند. هرکس با هر سطحی از سواد آن را می‌فهمد. نیازی به تجزیه و تحلیل، تفسیر و توضیح درباره کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه و زیر و روی معنای آن نیست. ظاهرا موضوع همین است که در سطح مصرع‌ها جریان دارد. همینطوراز حروفی از الفبا برای ساختن کلمه‌ها استفاده شده است که طول موج بالایی ندارند. حرف های خاموشی مثل ه ، م ، ک ش و ر فراوان‌ا ند و از حروف پر سر و صدا و شلوغ و مغلقی مثل س ، ص، و غ یا چ کمترخبری هست

اگرچه کلمه‌ها در قالب یک سرود انقلابی نشسته‌اند اما فریاد نمی‌زنند، تهدید نمی‌کنند، سلاح ندارند، خون از اندام‌شان جاری نیست، اصلا سرخ نیستند و از آن مهم‌تر رنگی هم نشده‌اند. از پیکرهای کشته یا مجروح یا شکم‌های گرسنه و دل‌های داغدیده چیزی نمی‌گویند. باید و نباید‌های محکم ندارند. پر ادعا نمی‌نمایند؛ نقشه نمی‌کشند، تاریخ را به دوره‌هایی تقسیم نمی‌کنند، وعده نمی‌دهند‌، از خود پُرنشده‌اند و نمی‌خواهند چیزی یا کسی را سرنگون کنند، قطعیت نمی پذیرند.هرچند از رزم می گویند

کلمه‌ها اما ایهام هم دارند، کنایه آمیزند و تعین ناپذیر. مخاطب در لباس بدل فرو رفته است و به نام "عزیز" خوانده می‌شود. جانشین‌های دیگری چون "مردم"، "خلق"، "فرزند"، "هم رزم"، "مجاهد" و رفیق" کنار گذاشته شده‌‌اند. "درد مشترک"، "دشوار زندگی"، " رزم مشترک" معین نمی‌شوند، صریحا معلوم نیست به کدام سو اشاره می‌کنند و البته گویی زیر لب گفته می‌شوند. آهسته تا اینکه گوشی یا موشی نشنود. احتمال دارد تصریح و بلند گفتن یا شنیدن جریمه‌زا باشد. فاش گفتن عقوبت بردارد

فاصله میان گوینده و شنونده زیاد نیست. به گفت وگوی یک معلم سختگیر وعصبانی با یک شاگرد تنبل یا رهبر بزرگ یک حزب با یک هوادار ساده یا یک شاه شاهان با رعیتی از آن دور نمی ماند
فاصله نزدیک است شاید دو نفر‌ند که روی یک نیمکت یک پارک نشسته‌اند یا طبیبی که بیمار نفسش را روی صورت خود حس می‌کند یا پیری که در گوش طلب‌کننده‌ای نجوا می‌کند یا مادری که آرام فرزندش را نوازش می‌کند
فاصله نزدیک است چون "ما" با صورت‌های مختلف، آشکار و پنهان در صف کلمه‌ها پراکنده‌اند. این "عزیز" به همراهی خوانده می‌شود، به تنها نماندن. درد مشترک را یادآوری کردن. راه جدا را مذموم شمردن، دشوار زندگی را تنها از راهِ رزم مشترک، آسان شدنی دانستن و همراه شدن را جابجا تکرار کردن
"عزیز" و شنونده به نظر می‌رسد درخود فرو رفته است، گوشه‌ نشسته‌ای، درهم پیچیده، سرد و فاصله دار. ناامید و سرگردان و به خود و روزها مشغول. رها شده


این مصرع‌ها اما لباس آواز پوشیده و در صدای شجریان نشسته است. بنابراین هرچه بار آواز از نوع صدای شجریان است، بار این کلمه‌ها و معناها و شعار انتخاباتی شد ه است
شعر و آواز بودنش باز هم از تصلبش کم می‌کند، رنگ ذوق و احساس می‌دهد. رقیق‌ترش می‌کند. گوینده را مشفق‌تر نشان می‌دهد. از بار سیاسی و تند و آشکار آن می کاهد. شعر، موسیقی سنتی و شجریان با نجوای نزدیک و ناصحانه‌ی گوینده سازگارتر است
گوینده احتمالا به این نتیجه رسیده که یک گوشه‌نشسته، افسرده و منزوی را نمی‌توان با کلام سخت، استدلال، فلسفه و سیاست به زندگی بازگرداند و خسته و بریده از معناهای پیشین را نمی‌توان دوباره با کلمه‌های تروتمیز و شیک، از دموکراسی، انقلاب، وطن، عدالت اقتصادی و اصلاح‌طلبی شارژ کرد


کلمه‌ها قوی نیستند، اطمینان ندارند، می‌خواهند امید دهند، تا حدی هم می‌دهند اما از روشن کردن و نمایش افقی روشن ابا می‌کنند، می‌ترسند آینده به همین تیرگی امروز باشد چیزی که با شعار اصلاح‌طلبان در انتخابات ریاست‌جمهوری پیشین کمی فاصله دارد. آن وقت کلمه‌ها کمربند را محکم بسته بودند، بند پوتین یا کفش‌ها را گره زده و پاها را به عرض شانه‌ها باز کرده بودند، کمر و پشت را راست کرده و نگاه را به نقطه‌ای در جلو دوخته و با اطمینان گفته بودند "دوباره می سازمت وطن"با ضمیر مفرد و متصل به فعل. به تنهایی، مطمئنا، حتما. اما حالا از من به ما و استواری و اطمینان به تردید چرخیده‌اند

گوینده هیچ وعده‌ای برای ساختن یا دوباره ساختن چیزی به آن عزیز نمی‌دهد. نمی‌گوید حتما این درد مشترک درمان می‌شود یا دشوار زندگی آسان می‌شود. الا و اگر می گذارد. اگر تو بیایی، ما بیاییم همه بیایند

تراکت تبلیغاتی یا قرارداد

خیابان پراز کاغذهای گلاسه سرخ رنگی است که خبر افتتاح یک مرکز تهیه و توزیع غذای دیگر را در محله منتشر می کند. غذا این لازم ِ همیشگی ِ اشتها برانگیز، داغ و ارزان و تنها با یک تلفن بر سر سفره می‌نشیند و آن را رنگین می کند
این قدرت رنگ‌کنندگی در کنار صفت‌های دیگری چون خوش‌طعم، خانگی و بهداشتی‌بودن به انضمام پیک رایگان، پیام‌های اغراق‌آلودی هستند که اجاق‌های خانگی را به خاموشی دعوت می‌کنند و زمان استراحت و فراغت بیشتری را به زنان و مردان وعده می دهند
اما برخلاف پیام‌های تبلیغاتی مشابه، در این آخرین تراکتی که هر روزصبح در هنگام خروج از ساختمان زیر پاهای ما پهن می شود، تلاش اندکی شده است تا بار متن، با ارزش های مثبت و صفت های جورواجور و مقایسه های عجیب و غریب سنگین شود. صفت سازی و اسم گذاری در حداقل اندازه و کیفیت بوده و کمترین حضور را در نقاط برجسته تراکت دارد، اطلاعات با فونت ریز نوشته شده و درنتیجه کمتر در تیررس خوانندگان و به یک معنی مصرف کنندگان است. گویی توزیع کننده اصراری ندارد حتی امتیازات و حقوق مثبتی را که برای خریدار در نظر گرفته با صدای بلند و همان ابتدای دیدار و آشنایی اعلام کند تا شاید او رغبت بیشتری برای سفارش غذا در خود مشاهده کند
جمله‌های ساده و حکم‌های اداری، آن را بیشتر به قراردادی شبیه می‌کند که میان آگهی‌دهنده و مشتری منعقد می شود و مواد و تبصره‌های آن، حقوق و وظایف طرفین و موارد تخلف و مجازات آن را با جزییات مشخص می کند

از بخش اول آن می گذریم که به انواع روش‌های توزیع غذا اختصاص دارد و در ماده دوم ( من آن را این‌گونه می خوانم) تازه به رایگان نبودن موضوع پیک در این مرکز پی می‌بریم که هزینه آن بر اساس فاصله جغرافیایی با شعبه مورد نظر محاسبه می شود و قابل افزایش است. اما درعین حال کارفرما برای خود مجازاتی تعیین کرده تا در صورت تاخیر در رسیدن غذا، مشتری از پرداختن هزینه معاف شود
ماده سوم کیفیت و کمیت غذاها و قیمت و روزهای توزیع آنها را مشخص کرده است تا آنجا که همه اجزای یک پرس غذا، وزن و تعداد آنها و حتی چاشنی های ضروری نیز برای مصرف کننده معلوم است
برای مثال برای غذای ردیف اول جدول یعنی چلو‌جوجه کباب مخصوص که هرروز توزیع می شود، تعهد شده دو سیخ جوجه 90 گرمی بدون استخوان + یک عدد گوجه فرنگی یا نارنج به مشتری تحویل داده و 1600 تومان دریافت شود. مرغ سوخاری نیز دقیقا باید شامل سه تکه مرغ جمعا 400 گرم باشد و در کنار سیب زمینی، سس و نان چیده شود. در این جدول حتی تعداد گوشت‌های خورش و جنس و وزن آنها نیز معلوم است و حتی قاشق و چنگال و نان نیز هزینه بردارند
تبصره های ذیل جدول، که به نظر من ماده چهارم قرارداد را تشکیل می دهد، خواندنی تر و البته بیشتر از سایر بخش‌ها چهره مولف را از نقطه نظری که خواهیم خواند، آشکار می‌کنند. به نظر می‌رسد صاحب آگهی و فروشنده در این بخش از نقش خود فاصله می‌گیرد و به جای اعلام عالی بودن ابدی کیفیت غذاها، وضعیتی نسبی و مشروط میان خود و مشتریان ایجاد می کند در عین حال خود را از منزلت و جایگاه آشپزی اشتباه ناپذیر به زیر می‌آورد و در فاصله برابری با او می نشیند
به جمله‌های زیر دقت کنید
غذای ما همیشه عالی نیست مثل خانه شما! گاهی به علت قصور در آشپزی یا مشکلات فنی ممکن است پخت غذا در حد عالی نباشد اما به هیچ وجه از مواد اولیه نامرغوب استفاده نخواهد شد
آگهی دهنده تفاوتی میان آشپزخانه خود و مشتریان نمی گذارد. "این" و"آن" را در یک سطح قرار می دهد تا نتیجه بگیرد گاه به دلیل اشتباهی فنی یا انسانی غذا نه که "خراب " شود بلکه از عالی بودن تنزل می کند
با این عبارت‌ها صاحب آگهی با اعلام "همیشه عالی نبودن" محصول عرضه شده و فرو رفتن در نقش صاحبکاری که علیه منافع خود سخن می‌گوید با انتظارات مخاطب و مصرف کننده در تضاد قرار می‌گیرد وهمزمان با اینکه او را به صاحب پیام نزدیک‌تر می کند، احتمال مصمم شدن او برای خرید را افزایش می دهد

این دو شخصیت اصلی ماجرا به نظر خصوصیات زیر را پیدا کرده‌اند
صاحب کالا و خدمت: شخصیتی که از صاحب آگهی در این پیام تبلیغاتی بازنمایی می شود دروغ پردازنده‌ای نیست که برای حفظ منافع خود و افزایش سود حاضر باشد بر تعداد صفت‌های ارزشی و مثبت خود بیفزاید و درجه آنها را بالا ببرد. او پیام خود را از سر و صدا هیاهو و بازار گرمی‌های معمول و قول‌های رایج اما بی مبنا خالی می کند. او خود را خادمی مطیع و غولی رها شده از چراغ جادو نمی نمایاند که قادر به انجام هر امر محالی است. او صورتی بی گریم، شخصیتی جدی، ساده واهل معامله دارد. حقوق خود و مشتریانش را به جزییت تعریف و جرایم ناشی از عدول آن را هم مشخص می کند
مشتری: از نظر این پیام تبلیغاتی مشتری به شخصیت به برج عاج نشسته‌ای شباهت ندارد که کارفرما موظف است تمامی نیازها و اوامر او را تامین کند او حتی باید برای خدمتی چون ارسال غذا هزینه‌ای را پرداخت کند که در جای دیگراز او نمی‌خواهند. او باید آماده افزایش مشروط و معین قیمت‌ها باشد اما او حق دارد بدقت از کمیت و کیفیت غذاها اطلاع داشته باشد و بداند در چه زمان و در چه شرایطی حق اعتراض دارد

تفاوت این مشتری با مشتریان سایر بنگاه ها در این است که به صفت و بار ارزشی مثبت و هیاهو و رنگ و لعاب برای انتخاب یک کالا نیاز ندارد. او بیشتر به جزییات عینی علاقه‌مند است حقوق و امتیازات خود را تعریف و تعیین شده می خواهد. او نیاز به قانع شدن دارد

این مخاطب همچنین اهل رژیم غذایی است تعداد و وزن تکه‌های غدا برای تعیین کالری مهم است. او از خوردن روغن پرهیز می کند."در پرس چلو...از روغن استفاده نشده و به جای آن هر پرس چلو با 10 گرم کره معطر شده است ." به کلمه معطر دقت کنید. گویی همان 10 گرم هم از کالری خالی است
با توجه به فرم و طرح تراکت و قیمت غذاهای آن مشتری ، نه در خیابان‌های شمالِ شمال شهر ساکن است و نه در جنوب آن. او کیفیت غذا را با هزینه‌ای ارزان طلب می‌کند درعین حال طراحی تراکت و نحوه دکوراسیون فروشگاه آن نشان می‌دهد شیک بودن و مدرن بودن برای او اهمیت دارد
غذاهای مورد علاقه او مطابق این لیست بیشتر سنتی و کمتر مدرن و فست فود است

فیش‌های مفهومی
ارتباط گران با اقدام آشکارعلیه منافع خویش می توانند خود را قابل اعتماد بنمایانند اگر به ما باورانده شود که ارتباط گران از قِبَل اقناع ما نه تنها چیزی به دست نخواهند آورد بلکه شاید چیزی هم از دست بدهند، درآن صورت بدانها اطمینان خواهیم کرد و تاثیر آنان بیشتر خواهد شد

یافته‌های شخصی
ببخشید اما همین یک تراکت که من آن را از میان در ورودی ساختمان برداشته‌ام هم می‌تواند از نسبت تازه و خاصی خبر دهد که میان مشتری و صاحب کالا برقرار شده
این صاحب کالا و خدمت می تواند دولت هم باشد
بخشی از مخاطبان از رنگ و لعاب در عرضه هرنوع کالایی اعم از اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی سیاسی خسته شده‌اند و برهنگی پیام را طلب می‌کنند
همینطور رابطه خود و کارفرماهایشان را بی قرارداد می‌بینند و به طور غیر‌مستقیم از آنها قرارداد طلب می‌کنند
رقیب و دست آن قدر زیاد شده که صاحبان کالا و خدمت – باز از هرنوعش – مجبور به محدود کردن خویش در ازای به دست آوردن مشتری افتاده اند.( شاید صدا و سیما مورد مناسبی باشد)
انتخابات موضوع مهمی است
من بیش ازحد به کاغذ‌های بی اهمیت، اهمیت می دهم
احتمالا غذا برای من موضوع بسیار مهمی است

الکتریسیته جان

ماهی فروش ها سرشان شلوغ بود. اصلا آن قسمت از میدان تره بار هیاهویی داشت. صدای فش فش شدید آب و قطره های فواره وار آن از دور، آبزی صفتی محصولات این غرفه های بزرگ را داد می زد
کنار آن حوضچه های بزرگ و پرخروش و پر از موج ماهی های سرگردان، سبد هایی روی زمین، به اتاق انتظار شبیه بود . سبدها حکم محل احتضار ماهی ها را پیدا کرده بودند
ماهیچه های منقبض، پولک های درشتی که با تکان های تن ماهی دائم فلش می زدند، سر و صدای خوردن دم و باله های سنگین از درد به تن ماهی های دیگر می خوردند، دهان های سرخی که باز می ماندند ، سفیدی شکم و کنار لب ها ، بلد نبودند فریاد بیرون دهند و چشم های گشاد با وحشتی سنگین داشتند. از همه مهمتر نفس هایی که همان میان مانده بود نه می آمد و نه می رفت. آشفته حالی و نیاز برای آبی که همین کنار بود و موسیقی دلربایش آنها را بیهوش می کرد و قطره های حسرتش مثل غبار روی تن و لب های تشنه شان می ریخت
قربانگاه بود سلاخ خانه. نقره فام هایی که در حسرت آب و در کنار آن می مردند و چه دیر جان می دادند
سخت جان پیچ می خوردند و دیر دل می کندند
یک ماهی ازاد انتخاب کردم داخل کیسه ای گذاشتند و وزنش کردند. من فکر می کردم آیا وزن ماهی ای که هنوز جان دارد با آنکه ندارد مساوی است ؟ سر کیسه را به من دادند راه افتادم .او گاهی به محاق می رفت انگار که بالاخره از آب و اکسیژن وسیالیت دل شسته بود. اما یکباره می پیچید و پیچیدنش به انگشتان، بازو و تن من سرایت می کرد .جانش را به تنم می ریخت، رعشه وار. با هر رعشه اشک های من به همراه ترسی غریب جاری می شد .هرچه فکر می کردم از این نزع چیزی سر در نمی آوردم
میدان پر از دست هایی و پر از ماهی هایی بود که بی آب درون کیسه های پلاستیکی شنا می کردند و لابد جانشان را الکتریسیته وار به تن حاملان می ریختند. آن مردم به چشم من باردار بودند. باری که به جای شکم در دست هایشان حمل می شد. از قربانگاه بار گرفته بودند

طرح ترافیک، حریم حرم و پراکنده گویی های صبح

صبحِ تهران تاریک و خیس بود وقتی ساعت شش نشده بیرون آمدم .حس وقتی را داشتم که تمام شب را در حرم امام رضا مانده باشی و نقاره را هم زده باشند و تو سبک و خسته در خیابانِ نیمه تاریک، پیاده به سمت خانه برگردی . با یک جور شادی و غرور و حساب پاکی بیخود و بی دلیل . در این خیال هم باشی که امروز خورشید جور دیگری طلوع خواهد کرد
خیابان در این صبح به این زودی خیلی خلوت نبود ماشین های زیادی برای فرار از طرح ترافیک با سرعت می راندند. اما ماموران راهنمایی رانندگی سرجایشان منتظر ساعت شش و نیم بودند .آنها من را باز یاد یک شهر زیارتی دیگه می انداختند. مکه و آن ستون های کوچکی که در جاهایی از شهر نصب شده بود و با یک تابلویی کنارش حد حرم را معین کرده بود. من از آن ستون ها بی دلیل می ترسیدم . این طرف و آن طرفش برایم تفاوت داشت. این تکه را جنسی جدا می داد. انگار نظام سیاسی مسلط بر این قطعه با آن قطعه فرق می کرد. اینجا یک پرچم داشت و آنجا پرچمی دیگر. اینجا یک پول رایج بود و آنجا یکی دیگر.من هم این طرف یکی بودم و آن طرف یکی دیگر.حد حرم گیجم می کرد
دیشب هم خواب می دیدم که سه ماه بازدداشت شده ام . به چه جرمی یادم نیست. فقط کلی بچه کوچک در زندان بود که جمعشان کردم و بازی شان دادم

زنانی که باید از سر راه برداشته شوند

ویژه نامه مسافر همشهری روز چهارشنبه 30 آبان ، یک صفحه کامل را به کاریکاتورهای ترافیکی اختصاص داده بود. برای هر کاریکاتور یک شعار ترافیکی انتخاب شده بود. بالای اولین تصویرنوشته : عامل ترافیک را شناسایی و آنرا از سر راه بردارید
وقتی در تصویر و متن دنبال این عامل اصلی می گردید ، یک خانم راننده را می بینید که یک ماشین قرمز رنگ را می راند در حالی که لباسی زرشکی و تنگ بر تن و یک روسری صورتی بر سر دارد. با لب هایی به رنگ تند و موهایی بلوند که ازجلوی روسری نمایان است
سه قطره عرق به جای اینکه از پیشانی به طرف پایین سرازیر باشند به سوی بالا پرتاب شده اند وعلت آن احتمالا به خاطر از جا کنده شدن ماشین است. حالت ابروها وخطوط کنار آن به وحشت زدگی و دستپاچگی او اشاره می کند. احتمالا زنان با این نشانه های ظاهری است که در محیط جدی شهرو در نقش رانند ه به عنوان نقشی مردانه قرار می گیرند و برای همین تناقض با نقش است که ترسان، ناامن ، مضطرب و وحشت زده اند
جالب اینجاست که خانم به جای صندلی سمت چپ در سمت راست نشسته است. این نکته یا عمق ناشیگری او در رانندگی را نشانه رفته است و یا به سبک زندگی غیر ایرانی او تاکید می کند
مردی درشت اندام در حالی که زیر ماشین او قرار گرفته به راحتی ماشین را با دست هایش از جا کنده است. او موبر سر ندارد . بازوان و سینه ستبرش که با یک تی شرت چسبان پوشیده شده از رفت و آمد جدی او به باشگاه بدنسازی خبر می دهد. صورت و بدن و سبک لباس پوشیدنش بنوعی طراحی شده که بی سواد به نظر می آید و شاید در یکی از محلات به زورگیری مشهور است
از زبان غیر رسمی او خطاب به سایر رانندگان و یا مردم گفته شده :"رد شید مشکل ترافیک حل شد". بعد بلافاصله با استفاده از کلمه راه بندان به جای ترافیک ادامه می دهد "همه راه بندان مال این خانمه" و راه بندان با همه بار سنگین اش را به بالا بودن ترمز دستی نسبت می دهد. به این وسیله عامل مهمترین مشکل شهر یعنی ترافیک به نا آگاهی زنانِ آن هم به فقدان اطلاعات ساده رانندگی ربط داده می شود

با این حساب علاوه بر اینکه زنان عامل سنگینی ترافیک یعنی یکی از مهم ترین معضل شهر نشینی در پایتخت به حساب می آیند، این بازوان توانمند مرد عضلانی و در واقع مردانگی اوست که گره گشا و آرامش دهنده به کلان شهری مثل تهران است
از طرف دیگرکاریکاتور نشان می دهد زنِ وحشت زده مرتکب خلاف دیگری شده و با گوشی تلفن همراه مشغول صحبت است
علاوه بر این او همزمان با رانندگی در حال کمک گرفتن از دوستی به نام " شمسی" است. این نام معمولا در طنز های عامه پسند افواهی و رادیو تلویزیونی فراوان به کار می رود و بر نظام ارتباطی مسلط بر جامعه زنان دلالت دارد و آن ها را سبک سطحی و کم سواد و خاله زنک نشان می دهد. در عین حال از این مکالمه معلوم می شود راننده نه تنها به خاطر بحرانی که در آن گرفتار است بلکه در حال تعلیم رانندگی از راه دور و تحت نظر زن دیگری است و این موضوع ترافیک تهران را بیشتر دامن زده است


جالب تر اینکه مردم شهر که در ترافیک گرفتار مانده اند و مردی آن ها را نمایندگی می کند یا گفتن این عبارت که" ماشاله غولیه " این ماجرا یعنی حل بازوانه و مردانه ترافیک را به تحسین و تشویق نشسته اند
هرچند پیشنهاد حل معضلات ریز و درشت شهری و لابد بزرگتر از آن به وسیله خشونت، قوت تن و زور بازو و زور گیران محلی و نه از راه عقل بصیرت و برنامه ریزی خود نکته دیگری است که مربوط به بحث من نمی شود
اما کاریکاتور دوم با این شعار شروع شده است :"با مامورهای راهنمایی و رانندگی همکاری کنید... آنها بهتر می دانند
نوع لباس افسر راهنمایی و رانندگی نقاشی شده در کاریکاتور یعنی کلاه ایمنی و یونیفورم خاصی که پاچه های شلوار آن بایستی در چکمه های ساق بلند فرو رود از درجه بالاتر افسر مربوط نسبت به سایر ماموران حکایت دارد . این نوع افسران معمولا اخمو تر جدی تر، منضبط تر و بی رحم تر در اجرای مقررات رانندگی هستند

در کاریکاتور مورد نظر این افسر بلند مرتبه به صف خودروهای روبرو ایست داده ، ازاعتراض راننده های این صف معلوم است که چراغ سبز است اما ماشین ها به فرمان افسر مجبور به توقف شده اند
روبروی صف ماشین ها، خودرویی به رنگ خودروی کاریکاتور اول و با رانندگی زن دیگری که همان لباس زن اول را پوشیده دیده می شود.خط کج و معوج پشت سر ماشین نشان می دهد زن زیکزاک وار ویراژ می دهد و این هم نشانه تخلف و هم نشانه سبکسری و بی دقتی او به حساب می آید
از کلام افسر معلوم می شود که راننده زن همسر اوست و او به خاطر عبور خودروی او ماشین ها را به خلاف، متوقف کرده است و از ناهار ظهر می پرسد اما زن که او را ناامید می کند تقاضای خلاف دوم خود را طرح می کند و از همسرش می خواهد که لاین دوم را نیز باز کند. او عجله دارد زیرا دوست او حالا به نام قدسی – در شرایط اسمی مشابه شمسی – منتظر اوست . زمان نیمه صبح است . مرد به کار مشغول است ودر کاری جدی در درجه ای بالا انجام وظیفه می کند در حالی که زن خانه داراست .در ضمن اینکه او به جای در خانه بودن و آشپزی برای ظهر با دوستانش قرار دارد واحتمالا وقتش را به خرید و دوره های دوستانه می گذراند .اینجا نکته مهم این است که رانندگی و حرکت او در شطرنج پیچیده ترافیکی تهران نه به مدد مهارت و تسلطش بر رانندگی که به یاری پارتی بازی شوهرش انجام می شود


شایدهم بتوان افسر بلند پایه را نماد نظام ترافیکی شهر دانست که از تخلفات کوچک و بزرگ زنان چشم می پوشد و زنان به مدد این چشم پوشی است که در شهر تردد می کنند اما با این همه عامل اصلی مشکل ترافیک آن به حساب می آیند

پی نوشت :همشهری مسافر را در اینترنت جستجو کردم تا به اصل تصویر دو کاریکاتور لینک دهم اما پیدا نشد .تصاویر را اسکن کردم اما به دلیل اشکال فنی در بلاگر یا رایانه خودم نتوانستم اینجا بیاورم امیدوارم بعد از رفع اشکال ضمیمه شود

دیگر اینکه یکی دوبار متن خودم را خواندم تا از بار طرفدارنه و متعصبانه و زنانه خالی اش کنم، نمی دانم چقدر موفق بودم .همینطور طبق معمول کمتر خواستم تا نتیجه گیری و تحلیل تئوریک در آن پررنگ باشد




مار بوآ

دوست نادیده و دورم
گفتم مار بوآ مثال خوبی است
آن خطی که در وسط چاق شده و تصویرش در خیال های کودکی روی یکی از صفحه های کتاب شازده کوچولو نشسته است در حالی که یک فیل بزرگ از زیر پوست آن مار لاغر قابل شناسایی است
نه از این هم واقعی تر است. از خیال و کودکی و کتاب می گذرد ودر جسم آدم حلول می کند. می شوی یک مار بوآ در حالی که یک شی زنده و غیرقابل هضم نه فقط حجم معده تو بلکه تمام طول بدنت را می گیرد در حالی که نیم سانتیمتر از زیر پوست تو فاصله دارد
همیشه فکر می کردم زن باردار چه عذابی را تحمل می کند. چگونه یکی مثل من باید در من حاضر باشد .سر داشته باشد و تن پا چشم دهان و همینطور وزن و حرکت .همیشه مطمئن بودم بارداری برای من جنون می آورد
همینطور بار عشق برداشتن هم همیشه این حال را تداعی می کند. یکی را در همه حال حامل بودن . دوست رنجوری می گفت نیمه شب اگر برخیزم پیش از اینکه یادم بیاید امروز دوشنبه است یا نه .شب است یا روز و من در کجای این جهان قرار گرفته ام یاد آن موجود قورت داده شده می افتادم (اصطلاح از من است) او را حاضر می دیدم همان طور که خودم از اول حاضر بودم

حالا در مورد من نوع دیگری صادق است. بدون بار فرزند یا محبوب . مهمان ناخوانده ایست سایه وار. مثالی از خودم .روی دیگرم .غریبه زمخت سنگین. جا خوش کرده .با من راه می رود .می خوابد. می نشیند .غذا می خورد همزمان با من فکر می کند. نجواهای درونی ام را می شنود. نظر می دهد بدون آنکه نظرش را پرسیده باشی خودسرانه تصمیم می گیرد.عمل می کند. او آن ور روزمرگی ها و رنگ خاکستری وجود است. بد هیئت زشت و بیخود
اما دلم روشن است که رفتنی است

ولادیمیر پوتین در تهران


چهره‌ای سنگی دارد. با دهانی که کمتر باز می‌شود و بندرت می‌خندد، چشم‌هایی که به شیشه می‌ماند و با شتاب و از بالا به دیگری می‌نگرد. با نگاه از دوربرانداز‌کننده ای که معمولا به دام نمی‌افتد. کمتر خیره می‌شود،گرم نیست، اعتماد به دست نمی‌آورد گویی به آن نیازی هم ندارد. به قصد تسخیر هجوم می‌آورد، تنبیه‌کننده و کوچک‌سازنده است. نگاهش سان‌بیننده و نظامی است. برای همین کم حوصله است همیشه وقت کم می آورد
به نظر گوش‌های او بیش از دهانش کار می‌کند. زبانش سنگین و کند است

با کت و شلواری تیره، هالیوود‌وار بسته‌بندی شده تا روی فرش قرمز یا صحنه اهدای جوایز ژست بگیرد. بدون چروک، بدون تاخوردگی و بدون شکنندگی. او و لباس طوری به هم دوخته شده‌اند که هریک نقص‌های دیگری را جبران کند برخلاف دیگران که افشا می‌کنند

وا نمی رود، خم نمی‌شود. بالاتنه را روی این پهلو و آن پهلو آوار نمی‌کند، به این پا و یا آن یکی تکیه نمی‌زند. گویی تنها از جمجمه، ستون فقرات و استخوان، بدون اتصال‌دهنده و خم‌کننده‌هایی چون گردن، آرنج، مچ و زانو تشکیل شده است

رهبرانه راه می‌رود نه حتی رییس جمهورانه، نه البته از نوع راه رفتن انواعی از رهبران سنگین؛ کند و با رخوت. به رهبر یک گروه وسترن می‌ماند که خاموش، چالاک، بیرحم و ماهر در تیراندازی، در همان آورارگی با احساس سلطه بر سرزمینی پهناور به خواب می‌رود و بیدار می‌شود

دست‌هایش را مشت می‌کند. در حالی که مانند ورزشکاران رزمی گارد گرفته، همه عصبانیتش را از صورتش جمع کرده و به داخل مشت‌ها ریخته. هر آن این نگرانی وجود دارد که این انرژی انباشته را به گلوی دسته صندلی، روی میز و یا چانه طرف مقابل رها کند
همه بنوعی حریف به حساب می‌آیند و طرفِ مسابقه. به نظر زیر چشمی رقیب را خوب می‌پاید

اشیای دور و بر، در نظرش خرد و بی‌ارزش‌اند. سبک، بی‌مقدار و دور. به نظر دایره‌ای به مرکزیت او همیشه باید خالی باشد

به ربات‌ها شبیه است البته نه از نوع ژاپنی و فلزی آن. شبیه آنها که در فیلم های علمی تخیّلی سَر و بدنی پر از سیم و بست و گیرنده دارند. از درون فلزی‌اند اما از بیرون به مدل‌های لباس شبیه‌اند. سوپر‌اِستاری هالیودی و هنرپیشه‌ای محبوب‌اند
معنای همترازی را نمی‌داند. همتایان او نیز در کنار و هنگام ملاقاتش دستپاچه می‌شوند

او کوچک می‌کند. دیگران هم کوچک می‌شوند با این تفاوت که دیگران کوچک شدن خود را نمی‌فهمند و عکس یادگاری گرفتن را به همترازی تعبیر می‌کنند. آنها دلخوش‌اند؛ سرخوش‌اند

چگونه غذا، دستور پخت دنیای ما را تعیین می کند؟

این چند جمله را در سفر نامه ناصر خسرو خواندم . در قسمت سفر به طایف
و از آنجا خفیری (راهنمایی) بگرفتیم هریک به ده دینار، تا ما را به میان قومی دیگر بَرَد. قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند. چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شور که شتر می خورد و ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشند
خیلی تلاش کردم به درون ذهن آن پیرهایی بروم که ناصر خسرو با آنها دیدار کرده. برای اینکه ببینم غذا و خوردن چه تفاوتی میان من وآنها می گذارد. غدایی که مواد لازم و دستور پخت ندارد، با هیچ چیز دیگر ترکیب نمی شود و درسفره کنار هیچ رنگ دیگری نمی نشیند، به وقت، زحمت و عملیات سنگینی برای پخت نیاز ندارد، هزینه زیادی نمی طلبد، چگونه میان دنیای من و او فاصله می اندازد
او با سفره و معده ای که تنها رنگ سفید شیر به خود دیده، جهان را چگونه می بیند؟ و جهان اطرافش به خاطر این تک رنگی چگونه ساخته می شود ؟
البته در این تلاش خیلی موفق نشدم تنها به این نتیجه رسیدم که ذهن واطراف چادر صحرا نشینی آنها ، خیلی خالی ترو خلوت تر از ذهن و اطراف خانه من بوده است

شب قدر:علی، مولوی و خدایی نزدیک

تمام مدرسه را به قسمت زنانه اختصاص داده بودند. فرشهای ماشینی در کلاسها و حیاط بزرگ آن پهن شده بود بعد از اینکه برنامه تمام شد و بیرون آمدیم ، دیدیم در خیابان هم فرش انداخته و مردم نشسته اند. تا شعاع بزرگی از مدرسه و حسینیه کناری اش هم ماشین پارک شده بود
یادم نیست آخرین بار چه سالی بود که شب احیاء را در میان جمعی گذراندم . برای همین نمی دانم تفاوتهایی که دیشب دیدم مربوط به گذشت زمان است یا تفاوت در مکان
سازماندهی مراسمی که در آن شرکت کرده بودم از شکل سنتی هیات های مذهبی به دور بود.اگرچه برنامه آن همه عناصر اصلی شب احیاء یعنی خواندن دعای جوشن کبیر،سخنرانی و مراسم قران به سر گرفتن را شامل می شد
هم منظم بود و هم روابط کارگزاران و متصدیان آن با مردم ترکیبی از صمیمیت ،احترام و مرزگذاری بود. یعنی اینطور بگویم که نمی شد نام هیات بر آن گذاشت اما سردی یک همایش و هم اندیشی را هم نداشت
از دعا بگذریم که هم در میانه اش رسیدیم و هم تفاوت چندانی با مراسم مشابه از خود نشان نمی داد. اگرچه قرائت کنندگانش خیلی خوش صدا و حرفه ای نبودند
اما سخنرانی در چنین شبهایی، حکم برنامه ای فرعی، حاشیه ای و مقدماتی پیدا می کند. فضا در حالتی قرار می گیرد که حاضران می توانند به امور دیگر برسند. با یکدیگر صحبت کنند ،به تنهایی مناجات کنند، نماز بخوانند به تماشای دیگران مشغول شوند و یا در ذهنی پراکنده سفری به گذشته و آینده داشته باشند
این ویژگی به قسمت زنانه آزادی بیشتری برای انجام این امور می دهد برای اینکه حتما به وسیله پرده یا دیواری از فضای اصلی و رسمی برنامه جدا شده اند، دیده نمی شوند و جدا افتاده اند
اما برای من عجیب بود که این جمعیت انبوه زنانه در تمام طول سخنرانی چگونه گوشها را تیز کرده اند و گویی حرف های سخنران را می بلعند. کمتر از سر بی حوصلگی جابجا می شوند یا سر را به این سو و آن سو حرکت می دهند و تقریبا با دیگری حرف نمی زنند
سردی هوای دیشب را هم به اینها اضافه کنید که نیمی از حاضران چون من بدون پوشش مناسبِ این دما درحیاط نشسته بودند. برای همین، جمع با این نشانه ها تجزیه نشده، پیوسته و یکپارچه به نظر می رسید
اما این یکپارچگی در موضوعی به نام پوشش و حجاب دچار گسستگی می شد. دیگر رنگ سیاه یا چادر مشخصه اصلی ظاهر حاضران نبود. آنها همچنین از نظر سنی هم در یک طیف جای نمی گرفتند.این جمع به میانسالان و سالمندان اختصاص نداشت
از سکوت و تمرکز حاضران می گفتم .شاید یک دلیل آن تصویر سخنران بود که در پرده بزرگ روبرو نمایش داده می شد و زنان را به این وسیله به قسمت اصلی می برد و در کنار دیگران می نشاند
اما به نظر رمز این همه جذبه و سکوت در نحوه متفاوتی از سخن گفتنِ سخنران نهفته بود. او خودش سخت، سنگین و اضافه نبود. دور و بالای چند پله ننشسته بود. از بالا نگاه نمی کرد.همه آن خصوصیت هایی را که لازم بود، جمع کرده بود تا یکی از شرکت کنندگان به حساب بیاید. من در میان کلامش گم شده بود
خطابه نمی خواند. کلمه هایی دشوار را ردیف نمی کرد. خود را به پیری نمی زد. خودمانی بود. حرفهایش سازمان مرتبی نداشت. خیلی قرارسفت و محکمی با خود نگذاشته بود تا از کجا شروع کند و در کجا اوج بگیرد و در کدام زمین فرود بیاید. همه کلمه ها بی اختیار می ریخت. سرعتش بالا بود برای همین مخاطبان مجبور می شدند به دنبالش بدوند
امام علی جابجا در میان جمله هایش نشسته بود . درست مانند آنچه از چنین مراسمی انتظار می رفت
اما فرق عجیبی با نمونه های مشابه داشت .تمام بندهای سخنرانی مثل قایق های کوچک و بزرگ در دریایی از اشعار مولوی شناور بودند .در سال مولانا شب شعری برای او در شب قدر برپا بود
او از خدایی صحبت می کرد که ترسناک و غضبناک نبود، تازیانه به دست نداشت. او خدایی زیبا بود که چند قدم آن طرف تر با چتری بزرگ منتظر ایستاده بود وهیچکس را از خود نمی راند. سخنران به این نکته مطمئن بود و به همه اطمینان می داد
البته سیاست هم بود اما به کلمه های دستمالی شده و کلیشه ای آلوده نبود. حرفها با کلمه ها و ترکیب هایی تازه و با نهج البلاغه به آن نقب می خورد
این مراسم اما شباهت های عجیبی هم با مراسمی از نوع خود داشت. یکی اینکه بدون توزیع خوردنی شروع نشد و به پایان نرسید و همینطور صدای بلندِ بلند گوها و همهمه ماشین هایش محله بزرگی را تا سحر بیدار نگه داشت

صدایش همۀ اوست

نامش را نمی دانم. صبح‌های زود می‌خواند یا بیشتر، وقتی از روز که هیچ صدای دیگری شنیده نمی‌شود. در زمینه‌ای از سکوت، لختی و آرامش می‌آید. هیچوقت از نزدیک او را ندید‌ه‌ام. نامش را نمی‌دانم. از اندازه او و رنگ بالهایش بی‌خبرم
تنها می‌آید. برخلاف کلاغهای درختهای کاج روبرو همینکه تا شب یک پرده به روز نزدیک می‌شود، تا یک ذره بوی صبح به مشامشان می‌رسد، یکی در میان شروع به غارغارمی‌کنند. صدایشان درهم می‌افتد. زیر و بم یکی می‌گوید، دیگری جواب می‌دهد. حوصله را سر می‌برند بیشتر از اینکه نمی‌فهمی درباره چه چیزهایی حرف می‌زنند. نمی‌دانی سر جنگ با هم دارند یا فقط یک بگو‌مگوی ساده است. شاید حرفهای معمولی‌شان را هم بلند بلند به منقار می‌آورند. موج صدایشان خشن ویکنواخت است. با شنیدن صدایشان یکی یکی کلاغهای سیاه در ذهنم می‌پرند وبلافاصله با سنگینی تمام می‌نشینند. حالا بعد از چند سال البته به آنها عادت کرده‌ام

اما این یکی تنها یک صداست. نه نامی دارد، نه رنگی، نه اندازه‌ای نه خویشاوندی و دسته و گروهی. گویی با خود گفت‌و‌گو می‌کند، یک بار که می‌خواند کمی فاصله می‌اندازد تا وقتی پژواک صدایش به آخرین قطعه برسد بعد دوباره می‌خواند. می خواند، می‌شنود؛ می‌خواند، می‌شنود. شاید در آن وقفه واکنش شنوندگانش را تماشا می‌کند یا دوست دارد در پس زمینه‌ای ساده از سکوت، آوازش پررنگ ‌شود، حجم پیدا ‌کند
چند دقیقه‌ای اما بیشتر نمی‌ماند. شش یا هفت بار رفت و برگشت آوایش ادامه دارد. گویی در انتها سیر می‌شود می‌پرد، می‌رود
صدایش طراوت دارد ،خوش و سبز است. گویی یکی از اجزای باغ بزرگی است که درخت‌های انبوهش در آن قسمت‌های بالا با هم ترکیب شده اند. در هوایی نمناک، زمینی لیز و مرطوب
او قسمتی از بهار است حتی وقتی برف تا 25 سانتی متری بام را پوشانده باشد یا یک باد سرد پاییزی سر و گردن ما را در شالی ضخیم پیچیده و پنهان کرده باشد. او از بهار جا مانده یا جا گذاشته شده است
اوبه مینیاتوری در تن یک نقاشی گل‌مرغی شباهت دارد. اینجا برایم به رنگ قهوه‌ایست. فلسفی است. غایبی دور است
نادیدگی اش آزارم نمی‌دهد. رازی پیچیده اما خالی از سنگینی و غلظت است. معمایی که هربار حل می‌شود و دوباره معما می‌ماند
صدایش نام و تن اوست، رنگ و اندازه اوست. صدایش همۀ اوست. صدایش مرا از دیدن و شناختنش بی‌نیاز می‌کند این صدا بُعدی است میان آن باغ ، بهارو آن دور با آنها که در دایره طول موج او نشسته‌اند

سفره افطار

سفره افطار اگر غذایی به نام شام در میان نداشته باشد،مجمو‌عه‌ای از حاشیه‌هاست که بی‌مرکز چیده می‌شود. پر از خرده ریزه‌های جزیی و فرعی است. آش یا حلیم، خرما،شله زرد،فرنی،حلوا، شیر، شیر‌برنج، نان خاصی مانند سنگک یا شیرمال، سازه‌هایی که در کنار هم صبحانه نامیده می‌شوند یعنی چای،کره،مربا،پنیر و شاید گردو. سبزی خوردن و احتمالا زولبیا و بامیه
برای همین است که رنگ‌ها،جابجا در سفره پراکنده‌‌اند. سبز، قرمز ،سفید،نارنجی،قهوه‌ای و سیاه. اینها سمفونی می‌شوند اگر حضور مهمانانی چند، آن را درازا داده باشند
این یعنی که سفره گرم است به رنگ رنگهایش ،به بخار و داغی چای و نانش ،ربنّا و اذانش و حال و هوای در کنار نشستگانش

سفره افطار پر‌تجمل است. هرکس با هر بنیه مالی به خود اجازه می‌دهد یعنی خود را مجاز می‌بینید که سفره اش را یک یا دو درجه به سبک طبقه بالاتر از خود نزدیک کند و قطعه یا قطعه‌هایی از خرده‌های از پیش تعیین شده را به سفره‌اش بیفزاید
برای همین است که مصرف سرانه این جزییات به همراه بهایشان، همزمان افزایش پیدا می‌کند.یعنی صبح ها،دسته‌های سبزی پاک شده مردِافغانی زود تمام می‌شود صف‌های یکدانه و چندتایی نانوایی‌ها درازتر می شوند.سینی‌های زولبیا و بامیه را اگر غافل شوی،خالی می‌‌بینی و اگر دیر بجنبی تنها شیرهای کیسه ایِ بی نام و نشان در یخچال سوپر مارکت برایت می‌ماند.شکر کمیاب است و بر ساعت کار آشپزخانه‌ها، برخلاف اداره و وزات‌خانه‌ها اضافه می‌شود

سفره افطار در پایان خطِ روزی از نخوردن پهن می شود. این نخوردن در کنار چند نه‌ی دیگر ،حکمی شرعی و وظیفه‌ای دینی است که رساله‌های عملیه واجبش دانسته‌ و جریمه‌هایی 60 برابر سخت، برای فرار از آن تعیین کرده‌اند
این سفره و قتی پهن می‌شود ،بر رونق مسلمانی و غلظت آن دلالت دارد این در حالی است که سطح آن را، نام‌‌هایی بشدّت ایرانی پر می‌کنند.دوباره فهرست را مرور می‌کنم :آش رشته،حلیم، شله زرد‌‌ ،نان سنگک،...
موسیقی متن آن نیز ربنّاست.مناجاتی در کلمه‌هایی عربی ،زمزمه‌ای عاشقانه و دینی که از حنجره خواننده‌ای بیرون می‌آید که در سنگین‌ترین و شدیدترین درجه از مدار اصالت و ایرانی بودن نشسته است

سفره افطار،خانه‌ها را گرمتر می‌کند و خانواده‌ها را نزدیکتر.این را شهر می‌گوید که وقت اذان مغرب می‌ایستد، توقف می‌کند، خالی می شود .این را عقربه سرعت ماشین‌ها می گوید که نیم ساعت مانده به افطار به جلو پرتاب می‌شود
در این چند خط زیاد مهم نیست که آماری رسمی و غیر رسمی از نسبت روزه‌گیران و نگیران نداریم یا نشنیده‌ایم .اهمیتی هم ندارد که تعداد یا نسبتی نامعلوم از مردم ناهار می‌خورند و از فست‌فودها ساندویچ سرد می‌خرند و یا بازار کنسرو در این ماه داغ است و بوی گرم غذا، ظهر‌ها هم در کوچه و خیابان به مشام می‌رسد
مهم همان یکی از خالی ترین لحظه های سال است
سفره افطار پهن می‌شود تا تن عزیز داشته شود. تا به ضعف ،بیماری و رنجوری نیفتد این سفره مهم‌ترین برنامه برای گرامیداشت و پرستاری از بدن و رقّت بر آن است
اما این بسیار عزیز داشتن، درست در لحظه‌هایی اتفاق می‌افتد که روشن و پر برق است.صاف و عمیق،خلوت و خیس در جدا و دور افتاده‌ترین فاصله از بدن و مادّه

سفره افطار ترکیبی عجیب پیدا کرده
فردیتی است که به جمع منجر می‌شود
حکم شرعی‌ای که رنگ ملی می‌خورد
سادگی‌ای که با تجمل یکجا می‌نشیند
پرهیزی که با زیاده‌روی کنار می‌آید
و مادیتّی که با روحانیت اوج می‌گیرد
با اینهمه اجزا و محتوایش یعنی خوردنی‌هایش همچنان مجموعه‌ای از خرده‌ریزها و حاشیه‌ها مانده و با هیچ مرکزی کنار نیامده

کوارتت، یک نمایش چند رسانه ای

تماشاگران به چهار گروه تقسیم شده‌اند. هرگروه در برابر خود یک بازیگر، یک دوربین مدار بسته و یک نمایشگر می‌بیند. بازیگرِ روبرو، از ماجرای قتلی می گوید اما روایتِ بازیگران دیگر از نمایشگر پخش می‌شود
به نظر نمایشی کلاسیک و معمول جریان ندارد. شاید دیگر تماشاگران نیز مانندِِ من،احساس کنند علاوه بر تئاتر، در معرض چند رسانه دیگر قرار گرفته‌اند و در پایان اجرای کوارتت، تنها با تاثیری برگرفته از رسانه تئاتر، سالن را ترک نمی‌کنند

قصه‌گویی،روایت‌گری: هر کدام از بازیگران روی یک صندلی و پشت یک میز نشسته‌اند. آنها برای ارتباط با تماشاگران و انتقال آنچه در ذهنشان می‌گذرد تنها از کلام استفاده می‌کنند. نه با دیگر بازیگران حرف می‌زنند،نه راه می‌روند و نه چهره و بدن خود را در حالت‌هایی می‌گذارند تا تماشاگر علاوه بر شنیدنِ گفته‌ها، با احساسِ حالت‌‌ها و حرکت‌ها، به راحتی به خود بگوید تئاتری در حال اجراست
تماشاگر بیشتر با چهار قصه‌گو روبرو می‌شود که حتی مانند نقّال‌ها نمی‌ایستند، حرکت نمی‌کنند، کف نمی‌زنند و حتی صدایشان را بالا و پایین نمی‌برند
تماشاگر تنها در خطی ساده، چهار قصه از دو ماجرا را می‌شنود و سالن را ترک می‌کند

رادیو: تماشاگر بیشترین اتکا را به گوش خود می‌دهد. یک صدای تک خطی، ماجرایی را برای او تعریف می‌کند. مثلا در یک تکه می‌گوید به آشپزخانه رفتم ،چند چاقو برداشتم به اتاق برگشتم و یکی از آنها را چند بار در قلب پسرم فرو کردم. این صحنه و دیگر صحنه ها به وسیله دو بازیگر، یکی قاتل یعنی پدر و دیگری مقتول یعنی پسر، اجرا و بازسازی نمی شود. ابزاری مثل چاقو در کار نیست. دکوری برای اتاق و آشپزخانه طراحی نشده است. بنابراین تصویری واحد در ذهن جمعیِ تماشاگران خلق نمی‌شود. هریک از تماشاگران می‌توانند چشمها راببندند و درست مانند شنیدن از طریق رادیو دست به دامن تخیل شوند و جداگانه تصویر‌هایی از این قطعه از نمایشنامه را در ذهن خود بسازند که با تصویر دیگری متفاوت باشد

سینما،فیلم : نمایشگرهای روبرو تنها راویانِ دیگر را از طریق دوربین مدار بسته برای ما- یعنی قاچی از قاچ‌های چهارگانه تماشاگران – نشان نمی‌دهند. گاه هر چهار بازیگر در خاموشی و سکوت‌اند در حالی که تصویر هایی جان‌دار و هوش‌ربا از زیبایی‌های طبیعت ایران در طول چهار فصل نمایش داده می‌شود. این فیلم‌ها موسیقی متن دارند و سینما یا فیلم از نوع مستند آن را در لابلای تک گویی‌های تئاتری به نمایش می‌گذارند
نویسنده و کارگردان با ترکیب دو وسیله ارتباطی یعنی تئاتر و سینما، از سبک مستند برای بیان چهار روایت از دو ماجرا استفاده کرده است
یکی تصاویری از زیبایی و آرامش طبیعت ایرانی و دیگری بیانی زنده و سیاه از ماجراهای تلخ اجتماعی و فرهنگی که در همان خاک و در زیر آسمان همان بهشت اتفاق می‌افتد
استناد در قطعه‌های سینمایی به شکل عمیق‌تری نیز قابل دریافت است و آن هم پخش همزمانِ صدای کارگردان مستند تلویزیونی یا سینمایی است که مرتبا برای یکی از همکاران خود پیام تلفنی می‌گذارد و مراحل تصویر برداری ، ساخت فیلم و تدوین آن را اداره می‌کند. یعنی یک مستندِ مستند شده
ترکیب سینما و تئاتر به گونه‌ای دیگر نیز رخ می‌‌دهد. وقتی تماشاگر، دو چهره سینمایی شده آتیلا پسیانی و یا باران کوثری را از طریق نمایشگر آنهم در نمایی نزدیک می‌بینند، بیشتر در یک ترکیب سینما – تئاتر فرو می‌رود

روزنامه: تماشاگری که در تالار مولوی نشسته و بازی کوارتت را تماشا می‌کند، همزمان خود را در حال خواندن صفحه حوادث روزنامه‌‌ها می‌یابد.
مصاحبه با متهمان قتل، اولیای دم و یا شاهدان عینی که هریک از زاویه دید خود ماجرای قتل را تعریف می‌کنند و خواننده – حالا تماشاگر- هر بار از یک پنجره وارد مکان وقوع قتل و حاشیه‌ها و پس‌زمینه آن می‌شود و دائم در ذهن خود تصویرهایی را می‌سازد، موضع‌گیری می‌کند یا تصمیم می‌گیرد که گناه را به گردن چه کسی بیندازد .قاتل، اطرافیان،دولت، جامعه یا اصلا خودِ مقتول.
گفتار بازیگران به حدی به گزارش‌گونگی حوادث نزدیک است که انگار تماشاگر را از این ستون روزنامه به ستون دیگر آن می‌برد

ارتباط میان فردی: راوی دردِ دل می کند، خودمانی حرف می‌زند و عامیانه می‌گوید.همان‌طور که تماشاگران در زندگی عادی برای یکدیگر ماجرایی کوچک یا بزرگ را تعریف می‌کنند
راوی که بازیگر متبحری در تئاتر یا سینما و یا هر دو است حالا در مقابل جمعی تماشاگر نشسته است و بخش مربوط به خود در نمایشنامه را از حفظ می‌خواند. اما خواندنش طوری است که گویی برای یک نفر در تنهایی و خلوت حرف می‌زند. انگار همین کنار من نشسته است، نزدیک است می‌خواهد شنونده اش حق را به او بدهد

کوارتت از نظر من به دلیل توفیق در ترکیب این صورت‌ها با معانیِ روزمره اجتماعی ، یک نمایش چند رسانه‌ای و قابل تامل و تحسین است. از موفقیت‌های دیگرِ آن ،دوستان دیگر بهتر گفته‌اند


شیرینی فروشی حاج خلیفه

شیرینی فروشی حاج خلیفه علی رهبر درست دریکی از گوشه‌های چهاراه امیر چقمقاق یزد نشسته است فروشگاهی که از تهران، نشانی‌اش را می‌دانند و به تو سفارش می‌کنند شیرینی‌هایت را از آنجا بخری
هرچند عکسی که از آن گرفته‌ام درِ بسته و روز تعطیلش را نشان می‌دهد اما وقتی که باز است لحظه‌ای آرام ندارد. انبوه مشتریانی که روی نبمکت‌ها به انتظار نشسته‌اند،همهمه بخش پذیرش، بسته‌بندی و صندوق،متصدیان سفیدپوش که دائم در حال جنبش و حرکت‌اند ومعلوم است از پرکاری، بخشی ازخدماتشان را به خود مشتری‌‌ها محول کرده‌اند
ویترین کوچکی در گوشه ای گذاشته و آن را ا ز نمونه‌های شیرینی حاج خلیفه پر کرده اند. در کنارش میز بلند و باریکی و چند دسته یادداشت کوچک که خود بنویسی و قیمتش را هم کنارش حساب کنی و به اولین زنجیره از خط خرید تحویل بدهی. دوستی می گفت بیست سال پیش که اینجا آمده سینی‌های بازِ شیرینی رها بوده و مشتری‌‌ها جعبه‌‌ به دست خود شریک کار کارگزاران می شده‌‌اند
بوی گلاب وعطر هل و پسته و زعفران و نارگیل هم درهوا موج می‌زند و با همهمه‌ای که در مشامت برپا می کنند، شیرینی فروشی را زنده تر جلوه می‌دهند
اما با این حال به سختی می توانم نام این محل را شیرینی فروشی بگذارم. می دانم عادت من به نمای بیرونی، ویترین‌ها و معماری داخلی مرسوم درشیرینی فروشی‌های تهران و شهرهایی که دیده‌ام و رفتار کارکنان آنها
مرا در تشخیص هویت این شیرینی فروشی خاص دچار مشکل کرده باشد
سردر ورودی آنقدر قدیمی و ساده است که شاید تنها سی یا چهل سال از تاریخ تاسیس آن یعنی 1295 یا بقول وب سایت ان 1298 مدرن تر به نظربرسد. فضای داخلی از ویترین‌های مرسوم خالی است در کنار پنجره‌ها نیز دامی از سینی های خوش آب و رنگ پهن نشده تا تله‌ای برای رهگذران باشد. کمتر لبخند و صمیمیتی به مثابه یک جاذبه تبلیغاتی در چهره فروشندگان به چشم می خورد. اینجا به کارخانه کوچکی شبیه است که خط تولید پر و پیمان آن، برند تجاری و بازار تضمین شده آن، جایی برای پنهان کردن خستگی و بی حوصلگی کارگزاران آن و روش‌های اغواگرانه برای جلب مشتری نمی گذارد
با وجود این همه نام شیرین مثل قطاب، باقلوا، پشمک، سوهان، لوزوکلوچه‌های رنگارنگ و معطرو دیده شدن این همه اشتیاق و توجه وچشم‌های گرد و بزاق‌های تحریک شده ، این همه شورِ نوستالژی و رجوع خاطره‌انگیز سنت‌ها، فضا سرد و برهنه است
دفتر مدیریت از گوشه‌ای پیداست. میزهای تحریر و کار آن مرا به یاد میزهای ارج اوایل دهه پنجاه می اندازد که با رنگ سبز مغزپسته ای و یا آبی روکش ضخیمی از چرم داشتند .یک قاب عکس بزرگ از حاج خلیفه آن بالا نشسته است. مدیران با سر و وضعی ساده گویی فقط به کار فکر می کنند و هیچ چیز نمی تواند حواسشان را پرت کند
در گوشه ای از کارگاه پرهیاهوی پشت پرده که سینی ها سیاه و بزرگ، لبالب از آن همه جسم شیرین از کارخانه می رسند، جوانی نشسته و برجی از نقل های درشت را به قله می رساند؛ به آن خنچه می گویند .سفارشی است برای سفره عقدی که همان روز عصر پهن می شود. بله را که از عروس می گیرند تکه تکه اش می کنند و میان مهمانان به تبرک توزیع می کنند. کاسه نبات ها و شیرینی های درهرم ساخته و به زرورق و ربان کشیده شده هم صف به صف در طبقه های بیرونی در انتظار سفارش دهندگان قبلی به ردیف نشسته‌اند
فضایی ساده، جایی که خود را هنوز بنگاه می خواند در فقری از تبلیغات مدرن، تکیه داده به اعتباری که دهان به دهان می چرخد، با بسته بندی از جعبه‌هایی سفید و پلاستیکی که تا به تهران نرسیده کج و کوله می شوند، خالی از رفتارهای مشتری مدارانه هم یک بی نیازی بزرگ به مدنیت جدید را به رخ می کشد و هم نمادی از پرکاری مردم یزد در ترکیبی از نفرت از ریخت و پاش، زرق و برق و سرعتِ کند جدا شدن از پیوندهای قدیمی و سنتی خویش و در عین حال پابرجایی بنگاهی صدساله است که کمتر به چشم می بینیم
اما هنوز نمی فهمم چگونه این همه سادگی و برهنگی با آن همه شکوه و تنوع شیرینی‌های پر تجمل و شاهانه
ترکیب می شوند
یعنی از این تناقض سر در نیاوردم که ساده گرایی چگونه از دل خود محصولی را خلق کرده که نه در سبد مصرف روزانه که در مناسک و مراسم و آیین های خوش و البته بتازگی ناخوش می گنجد
یزد با این همه افتادگی، بی رنگی، سادگی در شهر، معماری، رفتار و سبک زندگی چگونه خود را به عنوان قطب تولید کننده شیرینی ایران معرفی کرده است
مسجد اول - مسجد فهرج

یزد شهر اذان‌های نشانه‌دار

صدایش آنقدر بلند نبود که مرا از آن خواب‌های شیرین بیدار کند. گویی آرام برای خودش اذان می‌گفت یا با خودش زمزمه می‌کرد. اما در بیت اول بود یا شاید وقتی دومی را می‌سرود که حتما هوشیارم می‌کرد. چه شبی که در خانه صفاییه مهمان بودیم و چه دو شب بعد که پشت امامزاده جعفر، چشمهایمان به دیواری از پنجره‌های کوچک باز می‌شد که نور مناره بلند امامزاده، آنها را در همان تاریکی، رنگی نشان می‌داد
صدای او صدای اذان موذنّی نبود که خادم خواب‌آلودی میکروفون را جلوی یکی از شبکه‌های رادیویی روشن می‌کند ومجری، اول به اطلاع همه می‌رساند که اذان صبح به وقت کجاست و بعد صدای ضبط شده و البته قابل احترامِ یکی از آن موذّن‌های مرحوم یا زنده، ایرانی یا مصری،پیر یا میانسال به گوش می‌رسد و ما را یا به کوچه‌های بچگی و افطارهای رمضان می‌برد و یا شب‌های بعد از پیروزی انقلاب را زنده می‌کند که تا مدتی به زمزمه‌های شکسته بی‌نیاز بودیم و اذان‌مان هم باید به فریاد شباهت پیدا می‌کرد و کوبنده می‌شد
اما اذان این موذّن قرار نبود از راه رادیو برای هزاران شنونده خواب و ناخواب و نامعلوم ونامعین پخش شود. صدای او فقط برای یک محله پخش می‌شد.تا آنجا که طول موج بلندگو اجازه می‌داد تا جاییکه حد و حریم مسجد و امامزادۀ مجاور می‌گذاشت
صدای او نشانه‌ای برای یک محله بود.او انحصارا موذّن تعدادی محدود و معلوم از مردم بود.حتما وقتی شنونده‌های دائمی او صدایش را می‌شنوند ،صورتش را به یاد می‌آورند نامش را می‌دانند و خانواده‌اش را می‌شناسند
در این صورت شهر به ازای موذّن‌های زند‌ه‌اش به مناطقی غیر از مناطق شهرداری ،پست و آموزش و پرورش تقسیم می‌شد
شهر در شب از نیمه گذشتۀ خود بیدار می‌شد، در حالیکه اعتراضی نداشت
بیدار می‌شد با نفسی گرم ،زنده و صدایی خش دار. با گویشی منحصر به خود،در قالب قراردادی جمعی با مجوزی قدیمی و در معاهد‌ه‌ای پردوام اما نانوشته
شهر بیدار می‌شد با گفت و گویی آرام ، بازمزمه پیرمردی در گوش محله‌ای پرخواب

مصطفی دلشاد تهرانی

هميشه او را اينطوري ديده‌ام با كت و شلواري ساده اما تميز و بي چروك. با جثه و تني لاغر، قامتي نه چندان بلند و حدي در ميان شكستگي و يكپارچگي
كلمه‌ها، نگاه، نشستن، ايستادن و حركت دست‌ها همه در قابي از ادب جاي مي‌گيرند و جنس او را از باقي بافت‌ها جدا مي‌كنند. دايره‌اي دور او مي‌كشند كه بعد از بيست سال مي‌توانم بگويم او از جنس هيچكس نيست و به هيچ پديده آشناي ديگري شباهت ندارد. مرزهايش با ديگري سنگين است با هيچكس ديگر تركيب نشده تا وقتي او را مي‌بينم هويت ديگري را برايم تداعي كند
اما با اين حال طول موجش امتداد ندارد، سنگين نيست. خود را روي يك بيل بورد بزرگ با رنگ‌هاي تند و گرم و كلمه‌هايي با فونت درشت يا صورتي گريم كرده و چند برابر نشان نمي‌دهد
صدايش آرام است. اما حساسيت‌هاي فصلي آن را تا به گوش برسد خش‌دار و سرفه‌دار می‌کند. كلمه‌هاي حتما، يقينا، ضرورتا، بايد و مطمئنا در لغت نامه‌اش كمتر پيدا مي‌شود. آخر جمله‌هايش بيشتر وقت‌ها با گزاره‌اي پرسشي تمام مي‌شود و كمي لعاب ترديد دارد با اينكه ساختمان كلامش با آجر هایی از جنس استدلال و استناد بالا مي‌رود
دورترين و دست نيافتني‌ترين آدمي است كه ديد‌ه‌ام. اما نزديك است بدون آنكه نزديك بيايد. شايد براي اينكه راهها را به خود ختم نمي‌كند و براي ديگران دعوتنامه نمي‌فرستد. فكر نكردم هيچوقت كسي عاشقش بشود یا قهرمان و پیامبرش بخواند. با احساس ِخودش و همه آدم‌های دایره و دایره‌های اطراف خودش بازی نمی‌کند
به يك ابر رايانه شبيه است. تا بحال نفهميده‌ام چگونه اين همه داده را از سفره‌هاي مختلف جمع و دسته‌بندي كرده است
به پيران و عارفان شبيه نيست. شباهتش به آنها را به پنهان‌ترين لايه‌هاي وجودش برده است. ژست استادان دانشگاه را نمي‌گيرد. فيلسوفي پيپ بر لب نشده تا هيچ كلمه از كلمه‌هايش را كوچه و عابران نفهمند. مي‌دانم چند زبان زنده را مي‌داند اما از زبانِ مردگان دانستنش بی‌خبرم
بي تكان و بي اضطراب است.به نظر نمي‌رسد هيچ زلزله‌اي او را لرزانده باشد. هيچ روانكاوي نمي‌تواند نشانه‌اي از اندوهي غير لازم يا افسردگي و ياس در او بيابد
هميشه چيز تازه‌اي براي گفتن دارد. گويي وحي همچنان و بنوعي دیگر ادامه دارد يا راويان هر آن روايت تاز‌ه‌اي نقل مي‌كنند. شايد باستان‌شناسي است كه در حفاري‌هاي مكرر هر بار گنجي، كتيبه‌اي يا شهري مدفون شده زير خاك را كشف مي‌كند و به ميراث فرهنگي تحويل مي‌دهد
روشن است. ميانه‌روست، ديندار است، اعتدال دارد، نه امروز در نيمه دهه هشتاد و نه در سحرگاه دوم خرداد كه از نيمه دهه شصت، از وقتی او را مي‌شناسم
حتما بايد از او دقيق‌تر مي‌نوشتم . اينكه چه چيزهايي درس مي‌دهد يا چه كتاب‌هايي منتشر كرده‌، يا درباره عقايد سياسي‌اش، يا نگاه او به زن و رفتار خانوادگي‌اش ، اينكه بيشترين تاثير را از درس‌هاي انسان شناسي‌اش گرفته‌ام ، اينكه حالا كجاست و چكار مي‌كند .چرا شهرت نام‌هاي پرنام را ندارد
و حتما نبايد او را در كاغذ به اين سفيدي شرح مي‌دادم. نبايد او را فقط از اين همه تكه‌هاي خوب مي‌ساختم. قرار نبود از او پديده‌‌اي آسماني و پيامبري معاصر بتراشم. من مي‌دانم در او رنگ‌هاي ديگري هم پيدا مي‌شود هم عقلم مي‌گويد هم چشمم ديده است. مثلا رنگ خاكستري، طوسي، قهوه‌اي كم‌رنگ. با اين حال او هنوز براي من يك دليل است. يك وجود پاك، بي فساد، کم ‌گناه، پر از آگاهي ناب كه انتخاب مومنانه چهارده سالگي ام را برايم همچنان تاييد مي‌كند

عموزنجیرباف

عمو زنجیر‌باف عنوان یادداشتی است که برای هزارتوی نوزدهم نوشته‌ام موضوع این شماره بازی است
بازی‌ها به نظرمی‌توانند هم آیینه‌ای باشند که افکار ،عقاید ، روابط اجتماعی و حتی تاریخ جمع و جامعه‌ای را انعکاس دهند و هم وقتی دائم تکرار و اجرا می‌شوند، عقیده و شخصیت بازیگران و مناسبات جمعی آنها را شکل و قیافه دهند
من دراین بازی و شعر آن اثری از فرهنگ پدر سالاری ندیدم .عمو در نقش یک قیّم نشانه‌ و اثری از یک بزرگسال ایرانی – بخوانید والدین ،مربّی و حاکم - ندارد. او در نقش یک مساوی‌جو از جایگاه اصلی خود در فرهنگ ایرانی به دور است. بنابراین نمی‌توان این بازی را بر خلاف آنچه گفتم آیینه‌ای از جامعه ایرانی دانست یعنی عمو زنجیرباف نمی‌ تواند بخوبی ما و گذشته ما را بازتاب دهد. اما بقول دوستی شاید بتوان شعر و بازی عمو زنجیر‌باف را یک پادگفتمان دانست .کودکان در بازی و خیال چیزی را آرزو می‌کنند که در زندگی روزمره و بیداری اثر کمتری از آن می‌بینند