صدایش همۀ اوست

نامش را نمی دانم. صبح‌های زود می‌خواند یا بیشتر، وقتی از روز که هیچ صدای دیگری شنیده نمی‌شود. در زمینه‌ای از سکوت، لختی و آرامش می‌آید. هیچوقت از نزدیک او را ندید‌ه‌ام. نامش را نمی‌دانم. از اندازه او و رنگ بالهایش بی‌خبرم
تنها می‌آید. برخلاف کلاغهای درختهای کاج روبرو همینکه تا شب یک پرده به روز نزدیک می‌شود، تا یک ذره بوی صبح به مشامشان می‌رسد، یکی در میان شروع به غارغارمی‌کنند. صدایشان درهم می‌افتد. زیر و بم یکی می‌گوید، دیگری جواب می‌دهد. حوصله را سر می‌برند بیشتر از اینکه نمی‌فهمی درباره چه چیزهایی حرف می‌زنند. نمی‌دانی سر جنگ با هم دارند یا فقط یک بگو‌مگوی ساده است. شاید حرفهای معمولی‌شان را هم بلند بلند به منقار می‌آورند. موج صدایشان خشن ویکنواخت است. با شنیدن صدایشان یکی یکی کلاغهای سیاه در ذهنم می‌پرند وبلافاصله با سنگینی تمام می‌نشینند. حالا بعد از چند سال البته به آنها عادت کرده‌ام

اما این یکی تنها یک صداست. نه نامی دارد، نه رنگی، نه اندازه‌ای نه خویشاوندی و دسته و گروهی. گویی با خود گفت‌و‌گو می‌کند، یک بار که می‌خواند کمی فاصله می‌اندازد تا وقتی پژواک صدایش به آخرین قطعه برسد بعد دوباره می‌خواند. می خواند، می‌شنود؛ می‌خواند، می‌شنود. شاید در آن وقفه واکنش شنوندگانش را تماشا می‌کند یا دوست دارد در پس زمینه‌ای ساده از سکوت، آوازش پررنگ ‌شود، حجم پیدا ‌کند
چند دقیقه‌ای اما بیشتر نمی‌ماند. شش یا هفت بار رفت و برگشت آوایش ادامه دارد. گویی در انتها سیر می‌شود می‌پرد، می‌رود
صدایش طراوت دارد ،خوش و سبز است. گویی یکی از اجزای باغ بزرگی است که درخت‌های انبوهش در آن قسمت‌های بالا با هم ترکیب شده اند. در هوایی نمناک، زمینی لیز و مرطوب
او قسمتی از بهار است حتی وقتی برف تا 25 سانتی متری بام را پوشانده باشد یا یک باد سرد پاییزی سر و گردن ما را در شالی ضخیم پیچیده و پنهان کرده باشد. او از بهار جا مانده یا جا گذاشته شده است
اوبه مینیاتوری در تن یک نقاشی گل‌مرغی شباهت دارد. اینجا برایم به رنگ قهوه‌ایست. فلسفی است. غایبی دور است
نادیدگی اش آزارم نمی‌دهد. رازی پیچیده اما خالی از سنگینی و غلظت است. معمایی که هربار حل می‌شود و دوباره معما می‌ماند
صدایش نام و تن اوست، رنگ و اندازه اوست. صدایش همۀ اوست. صدایش مرا از دیدن و شناختنش بی‌نیاز می‌کند این صدا بُعدی است میان آن باغ ، بهارو آن دور با آنها که در دایره طول موج او نشسته‌اند

۳ نظر:

ناشناس گفت...

مي تونم بپرسم تو فضايي اين همه عاطفي و تخيلي كه سرزمين عجايب را به ياد مي آورد رنگي فلسفي چه مي كند؟

neshanesign گفت...

من هم تعجب کردم فلسفه آنجا چکار می کند اما می تونم شما را دعوت کنم تا خودتون از نزدیک ببینید

ناشناس گفت...

به به سلام. دست آقاي كريمي درد نكنه كه به شما لينك داده...چه تخيلي، چه زبان نرمي...حقيقتا لذت بردم.