شیرینی فروشی حاج خلیفه

شیرینی فروشی حاج خلیفه علی رهبر درست دریکی از گوشه‌های چهاراه امیر چقمقاق یزد نشسته است فروشگاهی که از تهران، نشانی‌اش را می‌دانند و به تو سفارش می‌کنند شیرینی‌هایت را از آنجا بخری
هرچند عکسی که از آن گرفته‌ام درِ بسته و روز تعطیلش را نشان می‌دهد اما وقتی که باز است لحظه‌ای آرام ندارد. انبوه مشتریانی که روی نبمکت‌ها به انتظار نشسته‌اند،همهمه بخش پذیرش، بسته‌بندی و صندوق،متصدیان سفیدپوش که دائم در حال جنبش و حرکت‌اند ومعلوم است از پرکاری، بخشی ازخدماتشان را به خود مشتری‌‌ها محول کرده‌اند
ویترین کوچکی در گوشه ای گذاشته و آن را ا ز نمونه‌های شیرینی حاج خلیفه پر کرده اند. در کنارش میز بلند و باریکی و چند دسته یادداشت کوچک که خود بنویسی و قیمتش را هم کنارش حساب کنی و به اولین زنجیره از خط خرید تحویل بدهی. دوستی می گفت بیست سال پیش که اینجا آمده سینی‌های بازِ شیرینی رها بوده و مشتری‌‌ها جعبه‌‌ به دست خود شریک کار کارگزاران می شده‌‌اند
بوی گلاب وعطر هل و پسته و زعفران و نارگیل هم درهوا موج می‌زند و با همهمه‌ای که در مشامت برپا می کنند، شیرینی فروشی را زنده تر جلوه می‌دهند
اما با این حال به سختی می توانم نام این محل را شیرینی فروشی بگذارم. می دانم عادت من به نمای بیرونی، ویترین‌ها و معماری داخلی مرسوم درشیرینی فروشی‌های تهران و شهرهایی که دیده‌ام و رفتار کارکنان آنها
مرا در تشخیص هویت این شیرینی فروشی خاص دچار مشکل کرده باشد
سردر ورودی آنقدر قدیمی و ساده است که شاید تنها سی یا چهل سال از تاریخ تاسیس آن یعنی 1295 یا بقول وب سایت ان 1298 مدرن تر به نظربرسد. فضای داخلی از ویترین‌های مرسوم خالی است در کنار پنجره‌ها نیز دامی از سینی های خوش آب و رنگ پهن نشده تا تله‌ای برای رهگذران باشد. کمتر لبخند و صمیمیتی به مثابه یک جاذبه تبلیغاتی در چهره فروشندگان به چشم می خورد. اینجا به کارخانه کوچکی شبیه است که خط تولید پر و پیمان آن، برند تجاری و بازار تضمین شده آن، جایی برای پنهان کردن خستگی و بی حوصلگی کارگزاران آن و روش‌های اغواگرانه برای جلب مشتری نمی گذارد
با وجود این همه نام شیرین مثل قطاب، باقلوا، پشمک، سوهان، لوزوکلوچه‌های رنگارنگ و معطرو دیده شدن این همه اشتیاق و توجه وچشم‌های گرد و بزاق‌های تحریک شده ، این همه شورِ نوستالژی و رجوع خاطره‌انگیز سنت‌ها، فضا سرد و برهنه است
دفتر مدیریت از گوشه‌ای پیداست. میزهای تحریر و کار آن مرا به یاد میزهای ارج اوایل دهه پنجاه می اندازد که با رنگ سبز مغزپسته ای و یا آبی روکش ضخیمی از چرم داشتند .یک قاب عکس بزرگ از حاج خلیفه آن بالا نشسته است. مدیران با سر و وضعی ساده گویی فقط به کار فکر می کنند و هیچ چیز نمی تواند حواسشان را پرت کند
در گوشه ای از کارگاه پرهیاهوی پشت پرده که سینی ها سیاه و بزرگ، لبالب از آن همه جسم شیرین از کارخانه می رسند، جوانی نشسته و برجی از نقل های درشت را به قله می رساند؛ به آن خنچه می گویند .سفارشی است برای سفره عقدی که همان روز عصر پهن می شود. بله را که از عروس می گیرند تکه تکه اش می کنند و میان مهمانان به تبرک توزیع می کنند. کاسه نبات ها و شیرینی های درهرم ساخته و به زرورق و ربان کشیده شده هم صف به صف در طبقه های بیرونی در انتظار سفارش دهندگان قبلی به ردیف نشسته‌اند
فضایی ساده، جایی که خود را هنوز بنگاه می خواند در فقری از تبلیغات مدرن، تکیه داده به اعتباری که دهان به دهان می چرخد، با بسته بندی از جعبه‌هایی سفید و پلاستیکی که تا به تهران نرسیده کج و کوله می شوند، خالی از رفتارهای مشتری مدارانه هم یک بی نیازی بزرگ به مدنیت جدید را به رخ می کشد و هم نمادی از پرکاری مردم یزد در ترکیبی از نفرت از ریخت و پاش، زرق و برق و سرعتِ کند جدا شدن از پیوندهای قدیمی و سنتی خویش و در عین حال پابرجایی بنگاهی صدساله است که کمتر به چشم می بینیم
اما هنوز نمی فهمم چگونه این همه سادگی و برهنگی با آن همه شکوه و تنوع شیرینی‌های پر تجمل و شاهانه
ترکیب می شوند
یعنی از این تناقض سر در نیاوردم که ساده گرایی چگونه از دل خود محصولی را خلق کرده که نه در سبد مصرف روزانه که در مناسک و مراسم و آیین های خوش و البته بتازگی ناخوش می گنجد
یزد با این همه افتادگی، بی رنگی، سادگی در شهر، معماری، رفتار و سبک زندگی چگونه خود را به عنوان قطب تولید کننده شیرینی ایران معرفی کرده است
مسجد اول - مسجد فهرج

۳ نظر:

ناشناس گفت...

این بسته بندی خاص، شامل حال ایام عید و مجالس ازدواج مردمان یزدی هم میشه..نمی دونم دیدی یا نه، این جور موقع ها سینی شیرینی، دیس و بشقاب هایی ست که خود سفارش دهنده به حاج آقا رهبر می سپاره تا شیرینی ها داخل این ظرفها چیده بشه... کافی یه بار دم عید بری تو این مغازه انوقت سیل ظرف های شیرینی با نقش و نگارهای مختلف بیشتر توجهت را جلب می کنه... یادم 2 سال آخری که یزد دانشجو بودم( 4سال پیش) تازه صندوقدار محل مخصوص بخود پیدا کرده بود و کمی مدرن شده بود...
یه چیز جالب تر، تا جاییکه یادم میاد ساعت کارش هم تا اذان مغرب بود فقط (البته تا اون زمانی که من اونجا بودم)
یادش خیر.

amir گفت...

من هم به نشانه شناسي علاقه منم
چند پست با اجازتون برداشتم
اميدوارم راضي باشيد

neshanesign گفت...

لطف داريد