اولین بار بعد از انقلاب رقصیدم . در یك نیمدایرهی بزرگ، شاید ٣٠ نفره. یكى از رنگیمدادهایى كه در طیف آبى - فیروزهاى ایستاده بود.
رقص که نبود. بیشترگامزدنی آرام و هماهنگ به همراه بالا
بردن دستها و دستمالها. همراه با طنین آواز
و ساز لری، نه چندان آهنگین و نه تند، اما سرخوش.
با این حال این چرخیدن مناسکوار برای من، شجاعتى در حد بىحجاب شدن مىخواست.
شاید هم تهور. اصلا آن دامن چین چین، لابلا و لایه لایهی محلی، آن همه نشاستهى نشسته در پودها،
آهاردار و فنرمانند كه راه رفتن آدم را آهنگین،
خرامان و زنانه مىكند، آن پیراهن فیروزهاى
سراسرى، آن كلاهچه یا عرقچین كوچك و
پولکدوزی شدهاى كه به مكعب مستطیل سیاهی میماند و مرا به زنان تاجیك شبیه كرده بود،
آن روسرى توری فیروزهای وشفاف كه برداشتم تا
روسرى آبی بلند با نقش گلیم و ترنج خودم را سر كنم، زیر چشم ستارههاى روشن و جدى و زلزده به زمین، در نبود مردان.
دستمالهاى رنگى بالا مىرفت، پایین مىآمد، دور مى زد، انحنا پیدا میكرد
و دوباره با ریتم و زیر و بم آهنگ آرام و باوقار
به جلو پرتاب مىشد.
زبان ترانه لرى بود. امشب عروسى بود و رنگها ازشدت شادی قهقهه میزدند. اما مردِ خواننده محزون بود صدایش بغض داشت. انگار درست براى عروسى همین داماد خوانده باشد. همین دامادی که
هنوز به سالگرد مرگ پدرش نرسیده است.
اینجا دراین مجلس جشن عروسی به جای یک عروس، دهها عروس نشسته بود یا میچرخید.
منتهی در صد رنگ متفاوت. درهزار برق پولک و منجوق وساتن و یراق. چهرهی زنان با همه عروسىهایى كه دیده بودم فرق داشت. آرام و افتاده. انگار كه رقصنده نبودند. تقریبا لبخندى نداشتند.
انگار كوك شده بودند. مىخرامیدند اما وسوسه انگیز، اروتیك، برهنه و عشوهكننده نبودند. عروسک هم نبودند .ماسک هم نگذاشته بوند.
حتى چشمهایشان انگار مات بود و صورت ها سنگ.
معلوم بود عروسى است. مشخص بود از
چند وقت پیش فكر كرده بودند، تدارك دیده بودند. خودشان هم بسیار زیبا و لطیف مىنمودند.
طاووسهایى خرامان؛ متوازن، هماهنگ، آرام، نازدارمیچرخیدند.
تنها چهرهها سنگ و كرخ بود. انگار دور آتش قبیله با لبخند بر عروسِ مردهای آرام مویه میکنند.
از سیسخت: آسیاب دنا
ندیدنیهای یک سفر
گلیمبافی
از سیسخت: آسیاب دنا
ندیدنیهای یک سفر
گلیمبافی
۱ نظر:
چه خوب.. من چند وقت پیش رفتم یه عروسی عشایری به دعوت یکی از دانشجوام.. واقعا عالی بود..
ارسال یک نظر