صدای قیچی قندشکن بود. وقتی یک تکه سفیدی ِمحضِِ را به دندان میگرفت و با تمرکز ذهن بابا و ضربهای کوچک و کاری، قند را به دو نیم تقسیم میکرد. غباری از پودر
سفید ِ قند برمیخاست و خرده ریزههایی که ته سینی میماند و خاکه قند نام میگرفت و شربت مربّا را قوام میداد.
دو سه ساعتی
طول میکشید تا قیچی قندشکن خسته شود و او با نفسی عمیق به کار پایان دهد
و از سر ِ سینی قندهای ریز شده و دبّهی
لبالب و قندانهای پرشده بلند شود، پارچهی زیرش را
بتکاند و غبار و خرده ریزهای سخت و نامنظم قند به اطراف پرتاب شده را به کام جارو برقی بکشاند.
دلتنگم برای قیچی قندشکن تو. برای همه این قافهای شیرین.
برای صدای متمرکز و مکعبهای نامنظم. برای بو
و غبار قندی که با قیچی دستهچرمی
ِ قرمز ِ تو در خانه میپیچید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر