پ. ن: امروز صبح به یکی از این شعبه های این محله ی بانکخیز رفتم. سیستم نوبت دهی نداشت. هنوز مثل قدیم همه توی صف جلوی پیشخوان ها ایستاده بودند. فضا کوچک و گرفته بود. رییس بی کار و بافاصله نزدیکی در کنار کارکنانش قرار داشت. دیدم شلوغه برگشتم. ساعت 3دوباره رفتم . پرنده هم پر نمی زد. یکی ازکارکنان جای رییس نشسته بود وبا صندلی بزرگ و چرخان او به چپ و راست تاب می خورد. دیگران هم هرکدام جایی به غیر از جای خود بودند. لبخندی به لبها بود وحرفی را نیمه خورده بودند و داشتند تازه وارد را برانداز می کردند. کارتم را دادم و گفتم لطفا این را فعال کنید. گرفت و خواست شروع کنه اما داد کوتاهی کشید و گفت "ای وای دستگاه را خاموش کرده ام فردا صبح ِ زود بیا برات انجام می دم" . من چاره ای نداشتم که با کمی اخم مصنوعی بیرون بیایم.(این هم یک تفاوت دیگرکه مخاطب در بعضی شعبه ها، دوم شخص مفرد است و در بعضی دیگر، دوم شخص جمع)
یک شهر و چند جور بانک
آموزش و پرورش ِ خبردار
ناظم مدرسه بود که فریاد می زد:" از جلو، نظام".
هنوز مثل همان آهنگ قدیمی مدرسه های خودمان ، " لو" را آنقدر رها می کرد و طول می داد که ناگهان نون ِ نظام سر می رسید وبعد با یک ضربه کاری، الف و میم ِ آخر را ادغام می کرد و مثل پتک به سر می کوبید.
در جواب ناظم انگار هزار گنجشک با یک کیش به هوا می پریدند و وقت بلندشدن با صدای نازک جیرمی کشیدند. بافت زیر و لطیف صدایشان و پرّیدن بال هایشان در تضاد با بافت زبر وخشن فریاد ناظم می نشست. جوری که این بافت و تضادشان حتی با پوست دست هم لمس می شد.
از این طرف ِ دیوار ِ دبستان شهدای رسانه، انگار یک تیمسار بالای پله ها ایستاده و هنگی از جوجه های یکروزه روبرویش به صف شده اند. تیمسار با جدیت و خشونت و قطعیت، بی تعارف، سرد وترسناک دارد دستور نظامی مهمی را صادر می کند.
آنچنان حکمی توی صدایش بود که به نظرمی رسید، عابران ِ این طرف دیوار ومسافران تاکسی، کتابفروشی چشمه و نشر نی و ثالث، دکه روزنامه فروشی ِ زیرپل، بیمه البرزوحتی کلیسای سر ِ ویلا و پارک مریم را هم "خبردار" می کرد.
بله "خبردار". با با ی کشیده و "دار" ناگهانی و باز سکوت آخر.
و دوباره صدای هزارگنجشک. درهم، مبهم اما شاد، خوش. بی تناسب با بداخلاقی تیمسار.
سنتی چندساله، تکراری، هنوز به سبک مدرسه های نظام دوره قاجار و رضاخان، امیرکبیر، دوره کودکی ما، کودکی ِ شما، ایشان، آنها؛ زمان شاهنشاهی، جمهوری، زمان مشروطه، استبداد صغیر، کبیر،دوره اصلاحات، دوره سازندگی، دهه شصت، دوره اصولگرایی
بچه ها اما بیخبر از معنا؛ سرخوش و سرود خوان، در حال بزرگ شدن با بدنی "خبردار"
بانه شهری به مثابه پاساژ

پراید، پژو 206، پیکان، ماشینهای قدیمی، جدید و ماشینهای شاسی بلند ،ماشین های ثروتمند ، فقیر که کارتنهای آک بند ِ ال. سی.دی، سرویسهای قابلمه چدنی، مایکروفر واز این قبیل را با نامهای آشنا در آگهیهای تلویزیون و بیلبوردهای تبلیغاتی روی باربندها بسته بودند. طهرچه به بانه نزدیک تر می شدیم ، فشردگی و فراوانی این ماشینهای طَبق به سر بیشتر می شد.
از مدتها پیش خبر بازار پررونق بانه و قیمتهای باورنکردنی آن دهان به دهان می چرخید. در یک گزارش هم خوانده بودم که کالاهای قاچاق در خاک عراق از کانتینرها و تریلی ها پیاده و بر ماشینهای کوچکتر تیزرو بسته می شود. سپس از لابلای کوهها و بیراهه ها به بانه می رسند، در انبارهای این شهر پهلو می گیرند و لنگر می اندازند.
آن خبرها ، این ماشین های کارتن به سر و شایعه ای که می گفت بانه منبع تهیه جهیزیه بسیاری از دختران ایرانی است، برای من طَبَق های پیش از دهه 50 را تداعی می کرد. دایره های چوبی، تخت، گرد و نمی دانم چرا در ذهن من به رنگ آبی که از آیینه و شمعدان، بقچه ی ترمه و پارچه های نفیس و خنچه عقد و یا بخشی از جهیزیه عروس پر می شدند. پر زرق و برق، با رنگ و لعاب، تور و روبان و نقل ونبات، روی سر طبق کشها به صف می شدند و خبر عروسی و جهیزیه بردن را در کوچه و خیابان جار می زدند.
به بانه که رسیدیم ساعت 10 صبح روز جمعه بود. محشری برپا بود. وقت تلف کردن بود اگر دنبال جای پارک در بخشهای اصلی اش می گشتی. شهری پر از ماشین های پارک شده ، جمعیتی که هیچ متر مربعی را خالی نمی گذاشتند. صف های هزار نفری در کنار عابر بانک ها، سطل های سرریز شده ی زباله و وحشتی که آدم را می گیرد.
هجومی که تا بحال ندیده ایم . انبوهی از آدم ها، در پیاده روها، در پاساژها، مجتمع های تجاری ِ بلند و نوساز، در پاگردها، پله ها، درون فروشگاهها. یک شهر کازموپولیتن، با طول موج لهجه های ترکی، کردی، اصفهانی، یزدی، مشهدی، جنوبی. جمعیتی که به هم تنه می زنند ، پر شتاب می روند، گاهی می دوند ، دائم با تلفن همراه صحبت می کنند، قیمت ها را می پرسند مقایسه می کنند ، شاید از اقوام خود سفارش می گیرند .
به صحنه جنگ می ماند؛ فاتحان سررسیده اند، هزار خرده ریز ِ رایگان به زمین ریخته، سکه ها، سلاحها، کفش ها و فرصت های کم ِ باقیمانده و درحال فرار. رقیب زیاد و جمعیت فشرده، واهمه از جاماندن همه جا پراکنده است، همچنانکه شوق بر خستگی غلبه دارد، خوشی، وصف ناشدنی ست، رضایت بی حد و مرز است و حرص همه گیر.
پسربچه های دستفروشی که به جای آدامس چند فلش مموری 32 گیگابایتی را درجعبه کفشی ریخته و تلاش می کنند صدایشان را ازمیان قد ِ بلند عابران به گوشها برسانند.
پیرمردهایی که با لباس کردی و محلی، عطر و ادکلن های گران قیمت یا شاید تقلبی را، ارزان و در کنار خیابان می فروشند. همینطور از خرده ریزگرفته تا آیپاد، آیفون و گوشی موبایل.
می گویند بانه تاریخ دشوار و پررنجی داشته است. چندین بار بر اثر طاعون، تخلیه و درجایی دورتر بنا شده هربار در جنگ جهانی اول ودوم دچار آتش سوزی شدید و به خاکستر تبدیل شده.
به نظر این بارهم بانه یک بار دیگر دفن می شود اما این بار زیر بار یک پاساژ؛ خانه ها، مدرسه ها و مسجدها ی آن در پسکوچه ها به حاشیه می روند، گم می شوند. زبان ِ بازار جانشین زبان محلی می شود.
از پشت لحظه ها به در آیید
ای جاده های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظهها به درآیید!
ای روز آفتابی !
ای مثل چشمهای خدا آبی !
ای روز آمدن!
ای مثل روز آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد هرروز
درانتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
قیصر امین پور
این همسایههای افغان ما
- نیمهی آبان پارسال بود. ما کارتنهای کتاب و وسایل آشپزخانه وچمدانها را بازمی کردیم و جابجا، آنهاخون گوسفند قربانی را میشستند و آخرین وسایل و جیپ مدل قدیمیشان را از خانه ویلایی و قدیمی میبردند. از آن روز ما همسایه چند کارگر افغان شدیم تا آن خانهی ساخت اوایل دهه پنجاه را بکوبند و یک آپارتمان6طبقه روی آن بسازند.
- ما جنوبی هستیم آنها شمالی. پنجرههای قدی ِ رو به شمال ما، رو به آنهاست تنها یک کوچه کم عرض میان ما فاصله انداخته. اینقدر که شیر آب مصرفیشان کنارپیادهروست. اینقدر نزدیک که من هرشب صدای ظرف شستنشان رامیشنوم، گپهای شبانهشان و داد وبیداد سرکارگر ایرانیشان.
- زندگی آنها بخشی از زندگی ماست. آنها و افغانهای دو سه ساختمان دیگر در این بنبست کوچک. آنها خانواده ای غیرخویشاوند، همجنس، غیرایرانی و کارگر، مجردانه زندگی می کنند. یک زندگی روباز، شفاف ومقدار زیادی بیسقف، ماجرای روزمرگیهای آنها از آن خانه کوچک موقتی و دستسازشان عبور میکند و حیاط، پهنای بنبست و طول آن را میگیرد و صدایشان باصدای درون خانه ما مخلوط میشود. انگار که دارید یک زندگی دیگر را بدون دیوار تماشا میکنید. آنها یک جور زندگی خیابانی دارند.
- نمیدانم نوبتی ظرف میشویند یا یکی همیشه مامور است. یک قابلمه بزرگ ِروی، چند تابهی تفلون رنگ و رو رفته، چند بشقاب استیل و قاشقها. یک آشپزخانه اوپن که صدای به هم خوردن فلزات نازک را با صدای شره آب توی کوچه پخش میکند. لباسهایشان خیلی کهنه نیست. در محله ما که قدیمی است هنوز کسی داد می زند کت و شلواریه! دیده ام که مشتری او هستند. اما به کارگر ساختمانی نمیخورند. به هم ریخته و شلخته نیستند. بعضیشان تلفن همراه هم دارند.
- فراغت عصرهاشان دوست داشتنی ودیدنی است. وقتی آفتاب مایل میشود و توی کوچه می ریزد، وقت شستن سر و رویشان میرسد. خرید و غذا پختن، دید و بازدیدهای شبانه با همسایههای ساختمانهای دیگر. نشستن روی مصالح یا تپه شنی، بلوکهای آجری. یکی با کیسه پر از بستنی چوبی میرسد. نیمی سنتی، نیمی جدید. یکی چند نان بربری خریده. یکیشان که تازه آمده خوش سلیقه است. یک خوشخواب کهنه را روی 6 ردیف بلوک آجری و یک فیبر بزرگ پهن کرده . روزها لولهاش میکند و شبها با یک پتوی نازک روی آن میخوابد. این زیر آسمان و گاهی زیر باران خوابیدن توی اردیبهشت حسادت برانگیختنی است. اهل ذوق هم هست از ساعت یازده شب به بعد تا یکی دو ساعت بعد، صدای آواز زنی هندی بلند است. صدایی زیر و نازک از دستگاه پخشی که نمیدانم چیست.
- اصلا خستگی ندارند. از صبح تا پنج بعدازظهر تا عصر و گاهی بیشتر کارمیکنند. اما فرق زیادی بین صبح و بعدازظهر ونیمهشبشان نیست.
- زندگی شادی دارند، آراماند .تا حالا ندیده ام با هم دعوا کنند یا حالت دعوابگیرند تا لازم باشد کسی میانه بگیرد واز هم جدایشان کند. نشنیدهام صدایشان را روی هم بلند کنند. نشده با غضب به هم نگاه کنند چشم پرکینهای ندارند. فخری از وجودشان بیرون نمیریزد. ندیدم یکی شان بخواهد به باقی رهبری یا پدری کند. ماندهام چطور بیشتر از سی سال است که در وطنشان بوی خون و باروت به هم پیچیده. این دستهای آرام چگونه میتواند سنگینی و خشونت اسلحه را حمل کند، چگونه میشود شلیک کند. یا چطور آن سالهای اولی که به ایران پناهنده شدند، قیافهای ترسناک از خود به ما نشان دادند.
- فارسی حرف زدنشان را دوست دارم .ای کاش مرد بودم ومیشد هرروز کنارشان بنشینم و گوش به لهجه شیرینشان بسپرم و قند در دل آب کنم. سر از جهان کوچک و سادهشان در بیاورم. شاید هم باهاشان به افغانستان میرفتم. این همه سکوت, مظلومیت و قربانیت ریخته در چشمهاو صورت و بدنشان درک نشدنی است. می گویند کسی که خشمی بیرون نریزد روزی جنگ بپا کند. اما به آنها نمی آید که معنی کینه را بفهمند چه برسد که آن را برای روز مبادا ذخیره کنند. نمی دانم؛ من تنها از پنجره روبرویم نگاه می کنم شاید پنجره های دیگر, افغانهای دیگری را نشان دهد.
نینبات
" شاخ نبات" خیلی دوست داشتنیست. اما تازگیها "نینبات" هم دلنشین است. همین نباتهایی که روی نیهای پلاستیکی میکشند. قاشق چایخوری سرخود. بهداشتی و مدرن.
خودش که از قدیم نبود کلمهاش را نمیدانم. من یک سالی است که میشنوم. معانی خوب ِ نی و نبات و همنشینی نوای "ن"ها آرامشی میدهد
نه فقط دل را نرم میکند که گوش را
وشیرین میکند دهان را
سراج در روزگار بی سراج
و سپاس از صاحب ملکوت برای این همه اشک و لبخندناب
این نظافتچیهای دیروز ونیروهای خدماتی امروز
پیش از سال نو یونیفرم نیروهای خدماتی را عوض کردند. لابد به جای یونیفرم باید بنویسم "لباس متحدالشکل "؛ "نیروی خدماتی" هم از آن ترکیبهای تازه و شیک ِ این سالهاست که خواستهایم زهر و بار منفی "آبدارچی" و "نظافتچی" و نامهرسان" را بگیریم و آنها را دیگر تحقیر نکنیم. "نیرو" بار مطیعانهتری دارد و وجود فرمانده را هم ضروری میکند. سر و شکل واحد و نظم و یکپارچگی هم میدهد. فقط شامل نظافت و آوردن چای هم نمیشود. دایرهاش بزرگتر از محیط اداره است
اما مشکل این لباسها این است که معمولا اندازه مناسب ندارند. (فیت) نیستند. گاهی تنگاند و دکمهها در ناحیه شکم در آستانه پرت شدن به اطراف است گاهی هم به تنشان زار میزند. یعنی آستینهای بلندی دارند و سرشانهها افتاده است. از رنگشان نگویید و نپرسید. اینها که تازه پوشیداند مرا یاد زندانیان گوانتانامو میاندازد. جوری که انگار چند زندانی را برای کار اجباری به اداره آورده باشند. اگر چشمها را تنگ کنید تا کمی تار ببینید رنگهای جیغ و در حال حرکتی را میبینید که اینطرف و آن طرف میروند. از همه رنگها وزمینههای محیط جدا هستند. اصلا آنها را به موجودات جدایی تبدیل میکند. یک استثنای قابل تشخیص و در حاشیه اما خیلی حاضر.
خواستهاند ترکیب رنگ رارعایت کنند. آبی نفتی و زرد. اما بالای هر جیب، روی شانهها و بالاتنهی پشت و روی درزهای کناری شلوار نواری به رنگ زرد را جاسازی کردهاند. مثل سربازها. پارچهها طبعا مرغوب نیستند. برای همین شق نمیایستند. همان یونیفرم زندان یا لباس خانه را تداعی میکنند.
اغلب این "نیروها" جواناند. وقت عصر که لباس کار را عوض میکنند، کلا غیر قابل تشخیص میشوند. بارها به خودم گفتهام اگر این آقا را بیرون ببینم نمیفهمم نیروی خدماتی است. حالا بر اثر تکرار برعکس شده است این احتمال را برای هر مردی در خیابان میدهم که از صبح تا حالا لباس کار پوشیده و جارو و شیشهشور به دستش بوده باشد و حالا با این عینک آفتابی و پلوور خوشرنگ با گوشی همراهش ور میرود. ( میگویم هر مردی چون هیچ زنی را در این شغلها ندیدهام)
شاید همین لباسهای یک شکل است که رفتار همرنگی هم به آنها داده است. قدیمها هرکدام از این همکاران آبدارچی و نظافتچی، برای خودشان یک شخصیت متمایز داشتند. یعنی میشد براحتی درون یک قصه یا فیلم جایشان داد. همینطور هرکدام برای خودشان مدیرکلی بودند. تره برای کسی خرد نمیکردند. مرکز ارتباطی واطلاعاتی اداره ها بودند و پارتی مهمی به حساب می آمدند. همینطور روانشناسهای خوبی ؛ مثل رانندههای تاکسی یا آرایشگرها. به نظرم اگر کسی خواست آدم های یک سازمان را بشناسد پیش یکی از این قدیمیها برود
چای تلخ بود یا جوشیده، پررنگ یا نیمه، خودمختار بودند. باهیچ اعتراضی درست نمیشد. هرکدام از آنها رنگ خودشان را داشتند اما حالا همه، یک رنگ خوردهاند، یک شخصیت،یک لباس. انگار وارد هتل یا رستوران میشوید و اگر دقت نکنید این "نیروهای آموزشدیده" را با هم اشتباه میگیرید. مطیع، با لبخند و احترامی مجازی. ترسیده و لایههای درونی شخصیت و زندگیاش را پنهانکرده
در استخدام مستقیم اداره نیستند. پیمانکار با قراردادهای کوتاهمدت میتواند هر لحظه آنها را اخراج یاجابجا کند. بنابراین به بخشی از خاطره جمعی سازمان تبدیل نمیشوند. و البته به خاطر ناامنی کاری، محافظهکار و ترسو هستند.
ساکت و کمحرفاند. منظماند. مثل ماشین. با رنگشان همه فضا را پر میکنند. دفترخاصی ندارند. ذات کارشان جابجایی است بنابراین پلهها، آسانسور و اتاقها و حتی فضای بیرون ساختمان را پرکردهاند. انگار به اقلیتی بگویند فلان لباس یک شکل را در شهر و خیابان بپوشید یا این نوار را به آستینتان بزنید. انگار بردههای کارند
در جایی مثل محل کار قبلی من پیمانکار موظف شده بود یک شلوار و ژیله سورمهای خوشدوخت آستردار و شیک به اندازه تک تک "نیروها" بدوزد و با یک پیراهن آبی تنشان کند. آنوقت وضع تازه و عجیب و خندهداری پیش آمده بود . آنها از کارکنان وخبرنگاران و مدیران شیکتر شده بودند. دیگر ژولیده نبودند. یعنی همه محیط را آبی سورمهای کرده بودند اما فقط به ستارهای هتل افزوده بودند
از چشم دیگری
اینجا خیابان از فضای داخلی، از نیمه و پهلوی اتوبوس دیده نمیشد. آسفالت خیابان نزدیک بود و سقف ماشینها قابل دسترس. اتوبوس در سرازیری پل و خلوتی صبح از این زاویه حس پایین آمدن و دویدن وسُرخوردن از تپهای را تداعی میکرد که اختیار پاها ازدستت دررفته باشد. همینطور مثل وقتی بودم که درسفرهای بینشهری، صندلی پشت شاگرد را میگرفتم.هم جاده را میدیدم، هم آسمان را، هم پهلو را و همه خرده ریزهای لازم و نالازمی که راننده دور و بر خود چیده و اتاقی شخصی تدارک دیده بود. یک ساعت یا بیشتر وقت می خواست تاهمه راکشف کنی
با این ارتفاع، از این زاویه و در این کادر، این قطعه از اتوبوس شرکت واحد منظری مردانه وانحصاری بود که برای من غریب است. شبیه به این حسی که این ویترین القا می کرد
گره بر باد
این همه جنبش و وزش، نسیم و باد، حرکت و تکان ورقص، برخاستن و چرخ و سماع، این همه نعره، غلغل ونغمه؛ صفیر، ناله و چنگ ولالا، برخاستن وخرامیدن همه وصف حال من در بهارزودرسی است که خوشی بیصفت و بیسابقهای را برایم رقم زده.
این خوشی را با شما تقسیم میکنم. باد را گره میزنم، یه آن دخیل میبندم تا سالی دیگر برسد.
باد بهارى وزيد، از طرف مرغزار
باز به گردون رسيد، نالهى هر مرغ زار
سرو شد افراخته، كار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بيد و چنار
گل به چمن در برست، ماه مگر يا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جويبار
شاخ كه با ميوه هاست، سنگ به پا مي خورد
بيد مگر فارغست، از ستم نابكار
شيوهى نرگس ببين، نزد بنفشه نشين
سوسن رعنا گزين، زرد شقايق ببار
خيز و غنيمت شمار، جنبش باد ربيع
نالهى موزون مرغ، بوى خوش لالهزار
.....................................
علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست
طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکرآن را که زمین از تب سرما برخاست
این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟
چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست
طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لل لالا برخاست
موسم نغمهی چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست
..........................................
رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد
صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد
.....................................
بهار آمد كه هر ساعت رود خاطر ببستاني
بغلغل در سماع آيند هر مرغي بدستاني
دم عيسي است پنداري نسيم باد نوروزي
كه خاك مرده بازآيد درو روحي و ريحاني
بجولان و خراميدن درآمد سرو بستاني
تو نيز اي سرو روحاني بكن يك بار جولاني
به هرگوئي پريروئي بچوگان ميزند گوئي
تو خود گوي زنخ داري، بساز از زلف چوگاني
بچندين حيلت و حكمت گوي ازهمگنان بر دم
بچوگاني نمي افتد چنين گوي زنخداني
محور جانشینی در گفتو گوی ادیان
زیر قالی کلمات
من پارچه او خیاط
مرتبط: خدایان سلامتی ، حکیم و متنخوانی و ICU
مردم ِ شناور در کامنت
آب و هوای عالی
"منو این آب و هواهای عالی نابود کرد،
کارمند اداره اوقاف بودم،
تو همچین هوایی استعفا دادم،
تو همچین هوایی معتاد توتون شدم،
تو همچین هوایی عاشق شدم،
تو همچین هوایی فراموشم شد،
که یه لقمه نون ببرم خونه!
مرض شعر گفتنم
کاملا توهمچین هواهایی عود کرد؛
منو این هواهای عالی نابود کرد"
اورهان ولی - ازمجموعه رنگ قایقها مال شمابا شیطون ارزن کاشته
" شیطان با حضرت آدم شریک شد کشت و کار بکنند. سال اول چغندر کاشتند و شیطان آدم را به روی زمینیها مخیر گردانید. آدم چون از زیرزمینیهایش اطلاع نداشت برگ چغندرها را کنده، تلمبار نمود که گندیده خراب گردید و شیطان به راحتی چغندرها را از زیر خاک بیرون کشید که برای آدم هم فقط زحمت کندن برگهایشان ماند و هم نتوانست سود ببرد سال دیگر ارزن کاشتند و آدم به تجربهی گذشته زیرزمینیهایش را قبول نمود و باز مغبون شد که ارزن در زیرزمین چیزی نداشت."
قند و نمک ، ضرب المثلهای تهرانی، جعفر شهری
لباس درویش بر تن یک فیلسوف سرمایهدار
مانتو و شلوار، کت و جلیقه میفروشند. یعنی تولیدکننده و فروشندهی پوشاکاند. در بساطشان شال و کلاه، گیوه و جوراب، کیف و کولهپشتی پیدا میشود. به رنگ خاک، رنگ پوست شتر، شیری؛ از جنس نخ و پشم با مدلی ساده، بی زرق و برق، بیحال، یکنواخت، خشن، بافتدار و پرچروک
گویی به تن درویشها و صوفیان برازندهاند. نشانههای آن جماعت را دارند یا میخواهند داشته باشند. پوششی کمحرف، روشن، متبسم، آرام، باوقار، افتاده، گم و ناپیدا
موسسه و تولیدکنندهی پوشاک هستند، سازمانی غیردولتی، جنبش سبز، تجارتخانهای موقعشناس یا طراح مد، نمیدانم کدام نامگذاری شان کنم. هرچه هستند حالا دو فروشگاه ثابت دارند و غرفهای درجمعه بازار چهارراه استانبول
پر مشتری، پرفروش، و جدی در کار
از یک کلبه شروع کردند، شعبه شده از مسیر اصلی کوهنوردان درکه. با ایوانی در کنار که صفهای درویشی را تداعی میکرد. سایبانی و ستونهایی، تنوری و پیشخوانی. لباسهای فروختنی روی طناب شبیه رختی بودند که در باد و آفتاب خشک می شد. با کوزهها، ظرفهای سفالین و گلی، فانوسهای آویزان و البته شیشههای بینام پر از عطر یاس رازقی
نان گردی هم گاه در بساط بود. کوچک اما سنگین، به آتش تنور کشیده، از آردی پرسبوس که به سختی در دهان نرم میشد
فروشنده درهمین لباسها بود که هم قیمت اجناس را میگفت و هم اگر تعجب و پرسش را در نگاه مشتری میدید در جلد رهبری مومن فرو میرفت و مثل یک مبلغ مذهبی، گویی آیینی تازه را به رهگذران عرضه میکرد. با سردی و کمی غرور. از حیات گوشهنشینانهاش در کوه و جذبههای سنگین طبیعت میگفت. از سیاهی و تنگی و غربت شهر برائت میجست
لباسها در یک نظر حکم یونیفرم و تنپوشی واحد بودند برای "نه گفتگان" به حیاتی در حال انقراض و صنعتی، تهوعآور و نفرتانگیز، به نوعی افسردگی مدرن
لباس ها برای آنهایی است که از دود و دم شهر و هیاهوی سرعت و مناسبتهای آن خسته اند. از تصنع و مجازش، از نظم و پلاستیکاش، از مرغهای هورمونی، ماهیهای پرورشی، از مدتداری خوردنیهایش، میوههایی که از کود شیمیایی فربه، منظم، همشکل و رها از طعم و بوی ذات اصلیاند
برای آنها که از مضارع استمراری به گذشته فرار کردهاند. به ماضی بعید ِ ماقبل صنعتی. به ایرانی دور، به عصر زندگی شعرگویان در طاقهای ضربی، خانههای گلی، نانهایی از آتش برخاسته و داغ، ماهی و حوض فیروزهای
اینها تنپوشی برای آنها که از شبیه دیگران بودن خستهاند. عاشق تفاوتاند. رنگی جدا میخواهند و راهی فرعی برگزیدهاند، اکثریت همیشه عوام است
شورشگرانی آرام که بر الگویی ثابت، پر طرفدار و همیشگی حمله میکنند در مقاومتی بیصدا
یا آنان که " مارکدار " نمیپوشند اما به دنبال مارکی، مارکندار میگردند
تنپوش برای کسانی که میخواهند کتابخوان، هنرمند، روشنفکر، اهل سینما، موسیقی و ساز، کافه نشین، منتقد و جوان جلوه کنند یا خوانده شوند
هم ساده است هم شیک. هم تازه هم سنتی هم معنوی
برای دیگری شاید تبعیت از مد است و فشن
یکی شاید آن را نشانهای از رفاه بداند در لایهای ارزان
محصولی پیچیده در لباس سادگی
این کالا نمادی است از مرامی بدون مانیفست، سبکی از زندگی و نشانهای از یک ایدئولوژی
با این ایدهها و اصول:
"پوشاک .... (نام تولید کننده را حذف کرده ام) 0انسان را موجودی قلمداد میکند که با پیرامون خود رابطهای غیرقابل تفکیک دارد. آسایش این رابطه بر توازن با محیط استوار است. نگاه پوشاک ..... به جهان پیرامونی و زیستگاه انسانْ بوممحور است. ""در سالهای اخیر، طرز فکر تازهای به شهرهای توسعه یافته راه پیدا کرده است که میتوان آنرا «موج بازگشت به گذشته» نامید. پدیدهای که در کشورهای پیشرفته صنعتی پاگرفته و زاییده زندگی مدرن است و عکسالعملی طبیعی است در مقابل تکنولوژی، پیچیدگی و ماشینزدگی، که گرایش به طبیعت، ساده زیستن و زندهکردن سنتهای گذشته را موجب شده است."
"از طرفی در همین زندگی مدرن، در مواجه با یادگارهای قدیم ، جذبهای غریب در ما برانگیخته میشود و حسی که به ما میفهماند که «تفاوتی در کار است». کششی که فقط قسمتی از آن به احساس دورماندگی از ریشه ها و نوستالژی مربوط است و قسمت عمده آن ناشی از کیفیتهای متفاوت آنهاست، که دیگر در محصولات صنعتی امروزی قابل رؤیت نیست و ارتباط مستقیم با نحوه فرآوری آنها از طبیعت و مواد اولیه مورد استفاده دارد"
"فرآوردههای طبیعی بدون دستکاریهای شیمیایی و ژنتیک، بیشترین «سازگاری» را با محیط زیست و بدن انسان دارند و کمترین آسیب را به اکوسیستمها وارد میکنند"
و در نهایت بسادگی خرید لباس و به دشواری تغییر مسیر زندگی :
"بهار 1379، ارتفاعات کوهستانی شمال تهران درمسیر کوهنوردی درکه، نیم ساعتی از هیاهوی شهر فاصله گرفته بودیم و کلبه چوبی کاهگلی با سقف شیب دار چوبی پای شیب کوه ما را به خود جذب میکرد راهمان را به سمت کلبه تغییر دادیم و پا در جادهای گذاشتیم که از مسیر متداول کوه جدا شده بود. بعدها فهمیدیم که همان لحظه، خیلی ساده، مسیر زندگی مان عوض شده است"
بازتاب "مردم" در مصاحبههایی که هرگز پخش نشد
کلیشهها را ناقص گرفتهاند. کلیشههای دینی، ملی، اعتقادی و ایدئولوژیک. پراز تپق و اشتباهاند. روز جمعه آخر ماه رمضان را همان عید فطر میدانند. بیست و هفتم خرداد راهمان بیست ودوم بهمن میخوانند نام خدا را اول بر زبان میآورند اما به شکل "بسم الله الرحمانیم ". برای معرفی خود می گویند "من ...هستم" و بلافاصله بدون هیچ ارتباطی ادامه میدهند " پسر منهم مکه به دنیا آمده روبروی قبرستان بقیع. حج تمتع هم رفتهام نه بار هم به کربلا.نوکر امام حسین هم هستم"هم نشانههای مذهبی خودرا بیمقدمه بروزمی دهند وهم خودنماییهای غیرپیچیده دارندب
من – مردم، شهروند، بیننده – جلوی دوربین ایستادهام. گوژپشتی هستم که بچهها درکوچهها به هم نشانم میدهند ودنبالم میکنند. با صورتی بزرگ وآبلهگون. سری نامتناسب با تنم. با حیاتی گیاهگونه. از من قهقهه میطلبند و خود از زشتی صورت و خندهام قهقهه میزنند." بخند. هاهاها. بخند هاهاها. بخند... "
تاجگذاری مدنی
اما متاسفم که یا فریبندهای نیست که دلبری کند یا من استعداد فریب خوردن را از دست دادهام ْ
تاکسی بانوان بدون بوی سیگار
سادهی ساده نبود. کمی آرایش داشت با اعتماد به نفس وسرزندگی. نه لطافتش خالص بود نه رانندگی کردن توخیابانهای تهران خشناش کرده بود
ماشین بوی پودرلباسشویی میداد یا صابونی که با آب گرم شسته شده باشد. مطبوعیتش مصنوعی نبود. سبز کاهویی ماشین به همراه ترکیبی ازراننده تاکسی بودن و زنانگیاش همینطورحضور چهار زن مسافر یک حال و هوای خصوصی اما ویتریندار و درحال حرکت به ماشین داده بود
تا روی صندلی جلو نشستم و در را بستم، تاکسی دیگری جلوش پیچید. دادش بلند شد که: " میدونن ما فقط حق داریم مسافرای زن را سوار کنیم، چهارتا مرد وایستادن، اونوقت فقط سراغ زنها میروند" یعنی که آنها- راننده های مرد- ازقصد و برای رقابت این کار را می کنند
به خیالم رسید بلوارکشاورز و خیابان کریمخان رودخانه مواجی است و این قایق کاهویی رنگ فقط حق دارد ماهیهای ماده را صید کند و یا مثلا قزلآلا را ولی باقی قایقهای بزرگ تور میاندازند وهرماهیای که خواستند جمع میکنند
توخیال رودخانه و موجهایش بودم که دوباره صدای خانم راننده مرا به خشکی آورد: "با اینکه پول بیشتری ازما گرفتند حق سوار کردن آقایان را نداریم. برای خرید وتجهیز کردن این پراید یازده ونیم میلیون دادیم"
این جمع ومفرد شدنهای ضمایر جالب بود اما سخت بود که هم حواسم به رانندگیاش باشد و هم به تغییر ضمیرها. برای همین بدبختانه هیچ جمعبندیای ازطرز رانندگی وضمایرش ندارم
صدای بیسیم تاکسی دائما با صدای مجری برنامه صبحگاهی رادیو مخلوط می شد. اتفاقا هردو زن بودند
طوری ا ز تجهیزات ماشین حرف میزد که فکرکردم ماشین مخصوص حملVIPاست وحتی شاید شیشهها هم ضد گلوله هستند
"ماشین، قابل ردیابیه. داخل اتاقک و زیر صندلیها هم وسایلی نصب شده" خودمو جمع وجور کردم و به زیر پا و صندلیام دقت کردم او برای خودش ادامه می داد: "تمام فضای داخل اتاقک درایستگاه مرکزی دیده میشه". فکرکردم الان دو چشم به ما زل زدند و به حرفهای خانم گوش میکنند اما او خیلی بیخیال وبیوقفه جلوی همان چشمها یاد خاطرهای افتاد: "چند وقت پیش، یکی ازتاکسیهای بانوان چپ کرد اما هنوز دورهفتم هشتم را - این را بسادگی میگفت- نزده بود که ماشین پلیس، آمبولانس و آتش نشانی سررسیدند ومسافرا رو نجات دادند"
به ذهنم رسید عجب پیشرفتی! والبته عجب امنیتی. اما با این چشم داخل ماشین چکارباید کرد. آدم ازاول تا آخرزیر نظراست. شک کردم نکند درحال تعریف یک فیلم خارجی است
دوباره رفت سراغ مسافردزدی مردهای همکارش اما نمیدانم چه ربطی داشت که بلافاصله گفت:"ما حتی نمیتونیم خونواده خودمون راببریم بیرون ببریم. باید آژانس بگیریم" مطمئننا منظورش از "خانواده"، بستگان ذکورش بود
این وسطها انگاریادش رفته بود من کنارش نشستهام. خودش بود که بلندبلند و گرم با خودش مکالمه میکرد یک دفعه با همون سرزندگی، تاملی کرد وگفت: "می خوام چه کارمردها را سوارکنم. تمیز نیستن. بوی سیگارمیدن.اصلا بوی مرد میدن. همینطوری خوبه"
یکدفعه یادش افتاد که زیاد با من حرف زده :"چقدر اطلاعات گرفتیها " شاید میخواست بگه چقدراطلاعات به تودادم.
دورمیدان ولیصر راکه به طرف بالا پیچید، فهمیدم یا من مقصدم را آهسته گفتم و یا او اشتباه گرفته. گفتم نگه داره.باقی پانصد تومانی را که داد دیدم کارت آژانس راهم لایش گذاشته و شماره گوشی همراه خود ش راهم با خودکار پشت کارت نوشته. خیلی آشنا و خودمونی با خنده گفت: "ما توهمین محدوده کارمیکنیم خواستی زنگ بزن" بازاریابیاش توی ذوق نمیزد
تا رسیدم اداره برای خانم "میم" و "کاف" تعریف کردم. خانوم میم فوری گفت: "چه ماشین امنی!" و شماره دستخط همراه کارت را جایی یادداشت کرد
زمزمه های خیابانی - 1
تعارف
هرروز پنج دقیقهای از نیم ساعت وقت ناهار به این بفرماییدها میگذرد.زیاد تاثیری هم ندارد.هرکس فقط سرقاشقی، نوک چنگالی برای تبرک انگار برمی دارد
امروز سالاد تعارف کردم. هرکس یکی دو پر کاهو برداشت.قاشق پنجم ششم بودم که مجبور شدم غذاخوری را ترک کنم وقتی برگشتم خانم "میم" با خنده به خانم "جیم" گفت بگو گفتی تا خانم "الف" نیست از سالادش بخوریم
پناهندگی
ریختگی چشم از همه رنگهای اصلی، لعابزدایی
پوست پر از حفره، براق، شبیه یک چراغ مهتابی
مورمور شدن لبها، لبالب شدن کاسه چشمها
گره درشت درمیان گلو ونای
پیشانی دردناک، دهلیز سیاه
میل فرار به محرابی تاریک، مسجد یا کلیسا
پنهان شدن زیر پردهای سیاه، مثل لباس کعبه
تشنهی پناهندگی به دامن یک پیامبر، بست نشستن در بازوهای یک مادر
امانِ یک ضامن آهو
سفارت پادشاهی بیمارستان
من ـ بدنی بیمارـ شهروندی سادهام که بر حسب نشانهها و نوع بیماریام، طبقهبندی می شوم. به هرحال ضعیف و بیسوادم
پادشاه، رییس جمهور یا رهبر این سرزمین، پزشک است. او هرچه مشهورتر، متخصصتر و پرمراجعه تر، به نوکِ هرم نزدیکتر
پلههای بعدی قدرت مال پزشکان داخلی، انترنها و رزیدنت ها، رادیولوِیستها، پرستارها، عوامل آزمایشگاه، اتاق عمل، بهیارها و نیروهای خدماتی، ماموران آسانسور و نگهبانان است
با اینهمه آنها تا پایینترین رده با من - بدنی بیمار- ارتباطی بالا- پایین دارند
من حتی در خدمت ومرعوب ابزارهای ساده و پیچیده پزشکی هستم. از درجه حرارت، دستگاه فشار خون سرنگهای، وسایل پانسمان، دستگاههای رادیولوژی، سی تی اسکن و ام. آر. آی
لباسها و پوشش، رابطهها و زبان ارتباطی و گفت و گو بلافاصله تغییر میکند. جنسیت، تابع نظام بیرونی نیست. حجاب زنان چه در کادر بیمارستان و چه در مورد بیماران زن به دلایل شرعی و عرفی، شکلهای دیگری پیدا میکند
پ.ن: ازبس به دلایل و برای افراد مختلف از در ِ این سفارتخانهها وارد و خارج شدهام، انگار تابعیت دوگانه دارم. با این حال دیشب که برای اولین بار اسکن شدم، دیدم حتی این دستگاه فلزی بیجان هم میداند که من خارجیام ، فاخرانه و ترسناک سرم را مثل یک کاغذ A4 کپی میکند
آشوب درخیابان وزرا
یک دایره، یک دسته کوچک ِعزاداری، بیعَلَم، بیکتل
با دو پرچم موجدار، سرخ، یکی جلو یکی عقب
چند جوان سیاهپوش، نه مدرن، نه سنتی، نه فقیر نه ثروتمند
باهوش ،دانشجو یا فارغالتحصیل
پر از موسیقی بوشهری، پرکوبه، پُرازصدای زیر، پُراز صدای بم
بدون بلندگو، بدون نوحه، بدون زنجیرزن، پیاده نظام یا سواره نظام
بیشتر ایستاده، کمتر رونده
بدون ِنمایش، گرم ِکار خویش، ناپراکنده، باهم، باحواس ِ جمع
اندوهگین، عزادار اما بیاشک، بیآواز، بیکلمه، بیضجه
پیشگوییکننده، خبردهنده؛از شکستی سنگین، کشتاری بزرگ، روزگاری سیاه
دیروز، فردا، پس فردا
خواب خرگوشی ِ شهر را برهمزننده، دلآشوب و پریشانکننده
آرامش گیرنده، توفاناندازنده
پ.ن:عزا و اندوه، توجه وعمقی که این گروه ساده به خیابان انداخته بود، با هیچ گروه عزاداری دیگری برابر نبود
چند وقتی است نه سرعت اینترنت و نه بلاگر اجازه دانلود عکس و پخش صدا را نمیدهد
وگرنه بجای اینهمه کلمه باید صدای موسیقی آنها رامی گذاشتم،همان کافی بود
کلمهها وترکیبهای تازه - 1
بیلبورد نوشتهها - 1
47 سال است که با گره به گشایش خاطر شما دلخوشیم
با این جمله، دوکلمه گره و گشایش، دو دشمن قدیمی، ذاتی و به نظرابدی را یکجا نشانده. با موادی همجنس، مبتدایی مشترک اما با معانی و روحهایی دور
دشمنانی جانی با لباسی مشابه؛ یکی آبادگر یکی ویران کننده. یکی جانبخش، یکی قاتل
تاجر ِ ما به جرم خویش یعنی "گره زدن"، اعتراف کرده اما درکنارش "گشایش" گذاشته تا قلم عفو بر گناه خویش بکشد ومنت را هم بیفزاید که سالیانی رنج برده تا فقط "خاطر" مشتری گشوده شود
یک آسانی ِ سختینما. این هزار گره گرمابخش، گرهگشا. یُسر ِ بافته شده ازعُسر
هروقت این عبارت را میبینم، گیجی آرامبخشی به من دست میدهد. معمایی است که نمیتوانم صورتش را تصویر کنم اما هزار بار طعمش را چشیدهام
هرچند وجه پاچه-ی- مشتری خوارانه این شعار کمی آزاردهنده است