سراج در روزگار بی سراج

یک دل سیر گریه کردم. خانه، حال بعد غروب را داشت. بزرگ و نیمه تاریک. کنارم این پنجره قدی باز بود. پرده حریر را یک باد بازیگوش به درون هل می‌داد و دوباره به کوچه بر می‌گرداند. هیچ بهانه ای برای گریستن نداشتم. هیچ مقدمه‌ای هم ندیدم. دلم نازک نبود. اندوهی این دور و بر پرسه نمی زد. باران شروع شده بود. از وبلاگ یک لیوان چای داغ به درگاه صاحب ملکوت رسیدم و به این صدای سراج. حالا اشک بود که بی اجازه می ریخت. هرچه دنبال اندوه گشتم جز همین اشک چیزی ندیدم. صدای سراج بود و هجوم هوای تازه. نغمه روحانی, جمع دوستان جانی. خیال راحت, دل ناتنگ. بی‌هیچ پشیمانی. بی‌هیچ اضطراب تاخیر. با این تن بی‌وزن،ِ رها شده در باد و هزار چشم باز. باز ِ باز
و سپاس از صاحب ملکوت برای این همه اشک و لبخندناب

هیچ نظری موجود نیست: