به آناهیت که مشغول کار وحرف زدن با مشتریاش بود سلام کردم واسمم راتوی دفترش نوشتم. مادلن ازآنطرف تا مرا دید گفت زیارت قبول. رفتی مشهد؟ یادم افتاد ازمن خواسته بود حرم که رفتم یادش باشم و یک اسکناس دوهزارتومانی هم داده بود تا توی ضریح بیندازم. گفته بود تا حالا مشهد نرفته ولی امام رضا را دوست داره. بعد هم اضافه کرده بود که "من توی دین خودمون آدم مومنی هستم ". گفتم شب قدرتوی صحن یادت بودم ولی نذرت رو توی صندوق انداختم
آناهیت اما امروز، روزخوشحالیاش بود. آخرکار گفت تا آخرآبان که نمیایی اینجا ؟جوابم مثبت بود. بعد خبر داد بالاخره ویزای امریکایش آمده، همین دوسه روزپیش. بلیت راهم رزروکرده و اگر دیگرمرا ندید اینباررا خداحافظی حساب کنم
نفهمیدم چرا خبری را که اینقدربرایش مهم بوده، وقت تمام شدن کار و رفتنم میدهد. شاید گذاشته بود مثل همیشه خودم بپرسم. من هم که فکرکرده بودم شاید پرسیدن چند باره ناراحتش کند
حالا بعد ازدوسال انتظار، آرزویش برآورده شده بود. خیلی از مشتریها از ماجرای زندگیش، طلاقش وتصمیم دسته جمعی خانواده اش برای رفتن وکلاس زبان رفتنهای مکررش در روزهای جمعه و نگرانی اش از آیندهای مبهم درامریکا خبرداشتند. وقتی توی نوبت می نشستی، میشنیدی داره تعریف میکنه
بهش تبریک گفتم دلم هم کمی گرفت که شخصیتی چسبیده به گوشهای از زندگیام در حال جدا شدنی همیشگی است. مثل شاخه کوچکی که ازدرخت کنده میشود। اما شوق او سرایت کننده بود. چه احساس خوبی! یک انتظارچندساله وغیرممکن، ممکن و یک آرزو برآورده شده بود. اصل حاجت مهم نبود من لبالب یک دعای تازه مستجاب شده بودم। بوی نانی را می داد که از تنور بیرون آمده بود یا پوستههای ورقه ورقهی نازک و سفیدی که هنوز روی چهرهی صورتی نوزادی یکروزه است
آناهیت اما امروز، روزخوشحالیاش بود. آخرکار گفت تا آخرآبان که نمیایی اینجا ؟جوابم مثبت بود. بعد خبر داد بالاخره ویزای امریکایش آمده، همین دوسه روزپیش. بلیت راهم رزروکرده و اگر دیگرمرا ندید اینباررا خداحافظی حساب کنم
نفهمیدم چرا خبری را که اینقدربرایش مهم بوده، وقت تمام شدن کار و رفتنم میدهد. شاید گذاشته بود مثل همیشه خودم بپرسم. من هم که فکرکرده بودم شاید پرسیدن چند باره ناراحتش کند
حالا بعد ازدوسال انتظار، آرزویش برآورده شده بود. خیلی از مشتریها از ماجرای زندگیش، طلاقش وتصمیم دسته جمعی خانواده اش برای رفتن وکلاس زبان رفتنهای مکررش در روزهای جمعه و نگرانی اش از آیندهای مبهم درامریکا خبرداشتند. وقتی توی نوبت می نشستی، میشنیدی داره تعریف میکنه
بهش تبریک گفتم دلم هم کمی گرفت که شخصیتی چسبیده به گوشهای از زندگیام در حال جدا شدنی همیشگی است. مثل شاخه کوچکی که ازدرخت کنده میشود। اما شوق او سرایت کننده بود. چه احساس خوبی! یک انتظارچندساله وغیرممکن، ممکن و یک آرزو برآورده شده بود. اصل حاجت مهم نبود من لبالب یک دعای تازه مستجاب شده بودم। بوی نانی را می داد که از تنور بیرون آمده بود یا پوستههای ورقه ورقهی نازک و سفیدی که هنوز روی چهرهی صورتی نوزادی یکروزه است
چند باربه زبانم آمد ازاو بخواهم پیش ازرفتن چند تا عکس از چهرهاش بگیرم।اما نگفتم چرا؟ نمیدانم. شب خواهرم گفت هدیه ای برایش بخریم. فکرکردم همانموقع وقت خوبی است تا ازصورت مهتابزده و رنگ پریدهاش، ازچشمهای سبزش که باحلقه گود افتاده وتیرهای درزیربرجسته شده و اندوهی که ازآن ته، همنشین یک لبخند بزرگ می شود، قاب بگیرم
مرتبط: کارخانه آرایشگری
۴ نظر:
Hi I am happy to see your new written. it is good sign of your healthy. i hope see you as soon as in Tehran. Have a nice day
slam alikm ba matlabi az shoma be roozam
سلام! چه خوب که دوباره مینویسی نشانه جان
دلم برات تنگ شده بود...
متشکرم
ارسال یک نظر