دخترعمو پشت سرهم زنگ میزد. میدانستم آمده تا وقت اسبابکشی را روی تقویم بنویسیم. من معلوم است که نمیخواستم. درسکوت نشستم تا با خیال اینکه خانه خالی است کوچه یکتا را دوباره به سر آن برگردد.اما نمیدانم چطور یادش افتاد که کلیدی درکیف دارد. خب او صاحبخانه بود. در را فقط تا نیمه باز کرد. یک زنجیر نازک نمیگذاشت. باز نمیدانم چطور شد که یک دفعه طبقه بالا روی آن مبلهای بزرگ قدیمی کنارمن نشسته بود و آرام حرف می زد. انگار یادش رفته بود برای چه کاری آمده. پشت سر او آن پرده کرکرههای آبی نور را قطعه قطعه به صورت من میپاشید. آخر سر گفت فقط اجاره خانه را با تاخیر ندهید. من قبول کردم. او دیگر نبود که یادم افتاد ما خانه را با رهن کامل گرفته ایم. هم آفتاب زده بود وهم نماز من قضا شده بود. نمی دانم چرا حالا دخترعموی صاحبخانه اجل بود و خانه، عمر. ترس همین نزدیکی می پلکید، در حالی که به گرما آغشته بود.ابن سیرین هم همان حوالی پرسه می زد.
۲ نظر:
ترس و گرما را نگرفتم
مرگ ترسناک است
و سرد
اما این یکی گرم بود
ارسال یک نظر