هوا ملس بود. برج میلاد درقاب پنجره بیمارستان نشسته بود. تیره و کدر. بابا رو به برج، پنجره و شمال از زیر ماسک اکسیژن، بلند و پارهپاره نفس میکشید. طوری که قفسه سینه با هر بار، دم و بازدم از جا کنده میشد. چشمهایش بسته بود وظاهرا، ناهشیار، اما وقتی صدایش میزدم پلکهایش بیرمق و با زحمت، کمی بالا میرفتند و مردمک چشمش انگار از پس مه و ابری غلیظ مستقیم، به من نگاه میکرد. پرستار و بهیار میآمدند و میرفتند. برای رفتن به سیسییو آمادهاش میکردند. من روبهرویش تنها نشسته بودم و برخلاف همه روزهای پیش بغضم بازشده بود.
بال فرشته به دست و پر من میخورد. از غروب روز پیش یواش یواش آمده بود و خودش را در اتاق جا داده بود. بعد از اتاق بزرگتر شده بود. این از وقتی بود که عبدالباسط پیش از اذان مغرب، خوانده بود و صدبار تکرار کرده و به روز و شب قسم خورده بود. من که صدبار شنیدم هرچند او اینهمه نگفته بود."واللیل اذا عسعس و الصبح اذا تنفس". صبح، انگار، همزمان با تکرار این دومی میدمید هرچند شب تازه شروع میشد. نورسفیدی از لایههای تیره و سیاه همه جا میپاشید. انگار بیمارستان میتپید. کتابی ورق میخورد. دورهای تمام میشد. عصری سرمیرسید.
حالا فرشته بزرگتر از اتاق بود از مرزهای اتاق بیرون میزد اما هویتاش ناقص نمیشد. از بیرنگی به سفیدی متمایل و برای همین مهربان بود. نرم و چند لایه، دربرگیرنده و پوشاننده. پایین و پخش در همه جا اما باشکوه. شاید اصلا فرشته نبود من اسمش را میگذارم. درآن لحظه پیشبینی نداشتم که ساعتهای آخر است یا ساعتهای اول چندماه آخر است. هیچ فرضی در ذهنم شکل نمیگرفت یعنی قوام پیدا نمیکرد و قطعی نمیشد. پارههایی ازغم، بهت یا نمیدانم چی ازچشمهایم روان بود.
از روی گوشی موبایل، نامجو میخواند. کاروان و ساربان را باهم خطاب میکرد که "لیلای من کجا میبری؟ با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری". اما زنگ شترها از پسزمینه آهنگ ادامه پیدا میکرد معلوم بود نه رییس کاروان و نه اهل آن وقعی به نالههای نامجو نمینهند. کاروان بیاعتنا میرفت و لیلا در کجاوهای محتوم از زمان دور میشد.
زنگولههای کاروان مینواختند، گرد و خاک بلند بود وفرشته هرلحظه بیشتر گوشهها و کنج اتاق را پر میکرد. دیر فهمیدم که پزشک یا انترن جوان بخش به دیواري روبهروی تخت پایین پای بابا تکیه زده. کارش را نیمهتمام گذاشته. یادش رفته بود برای چی اینجاست. انگار این قاب برایش هم غریبه بود هم آشنا. به صورتش نگاه نکردم. از پرهیب بدنش معلوم بود مچاله و خم است. فقط از من پرسید چندسالش است و با من چه نسبتی دارد گویی از پیرنگ داستان همین دوتا برایش کافی بود بعد رفته بود سراغ لیلاهای خودش و قافلههایی که آنها را برده بود و همین فرشتهای که چند بار آمده بود.
نامجو چند بار تا آخر رفت واز کاروان هی پرسید و دوباره برگشت از اول. هی بیجواب میماند که از من خواستند ازاتاق بیرون بروم. ساعتی بعد بابا روی تخت بود که پرستارها و به همراه فرشته در را باز کردند و به طرف آسانسور رفتند. صدای بوق متناوب یه دستگاه قطع شده طبقه را پر کرده بود. آسانسور بالا بود یا شاید پایین بود. در باز شد نزدیک به20جفت مردمک گرد، مستقیم، اول به بابا و بعد به ما نگاه میکردند. بوق دستگاه مثل یک آژیر خطر بود. پرستارها ازهمهشان خواستند پیاده شوند عتابشان کردند که اصلا چرا سوار آسانسور بیماران شدهاید؟ بیرون نمیآمدند اما ترسیده بودند انگار در حال ارتکاب قتل بودند اما نمیتوانستند جلوی خودشان را بگیرند. بستهبندیشده ازلابهلای شانههای هم بهتزده نگاه میکردند. یکیشان سرانجام ازگروه چسبیدهبههم کنده شد و بلند گفت داره میمیره بیاین بیرون. همه بیرون زدند. اما تا لبه تخت از چارچوب در داخل شود در بسته شده بود. پرستار رفت پایین تا خالی برش گرداند. نامجو دیگر نمیخواند. سوال تکراری نمیپرسید. لیلا رفتنی بود یا قافله دور شده بود یا هرچی. اما اشکهای بلند من بند نمیآمد همه اعتماد به نفس و مقاومت وخونسردی این مدتم دود شده بود وبه هوا رفته بود. سرپرستار گفت یعنی همزمان پرسید چرا گریه میکنید خانوم ؟ فقط داره میره سیسییو. اما من انگار با جسد و جنازهای وداع میکنم که داخل قبر میرود. الهام نمیدانست مرا آرام کند یا چی.
اصلا هیچ چیز ارزش نداشت همه چی معنی خود را ازدست داده بود. همه اشیا و مفاهیم بیقیمت و بیبها این طرف و آن طرف روی زمین و هوا پراکنده بود. مثل پریشباش که ساعتی از نیمه شب گذشته بود و در طبقه همکف بیمارستان پدری ناله میکرد. پسر سربازش مرده بود. از شهرستان رسیده بودند. فکر میکردم بهشان خبر را داده بودند واینها راه افتاده بودند. مرد شکسته بود. من کنارش روی نیمکت نشستم. دلم میخواستم در آغوشش بگیرم و با او گریه کنم. تصویر جسد برهنه یا یونیفرمپوش پسرش درسردخانه در ذهنم پرسه میزد. همهچیز بیهوده بود.
شب شد ساعت 12. ماشین را پارک میکردم همان وسط کار زنگ زدند از سیسییو، غمگین و ساده خبر دادند. تسلیت گفتند و کوتاه ومختصر شرح دادند که فردا صبح چکار باید بکنیم. یک نفر بود یک زن، مهربان. اما من چرا ضمیر جمع به کار بردم.
ماشین وسط مانده بود. هیچکس نه میآمد نه میرفت. الهام بهتزده از دور نزدیک میشد. من پیش از مرگ بابا مویههایم را کرده بودم. لیلای من رفته بود
۳ نظر:
يه سكوتي و يه نگاهي اين ميان هست،بين همه ي اين ها،كه همه ي اين وقت ها دنبالش مي كردم.همين است كه كلمه كلمه ات مي نشيند به دلم خاله ي هميشه عزيز دل
متاسفم. یادشان گرامی.
:(
متاسفم... کاش میشد کاری کرد...
ارسال یک نظر