بیا تا برایت قصه کنم

فریادهای زیر و تکه تکه‌اش تمرکزم را به هم ریخت। سر از کاغذ برداشتم। مثل همیشه یکی در پیاده‌رو دستفروشی می‌کرد. نه ازترجیع‌بند تبلیغاتی‌ای که تکرار می‌شد و نه از هیچ کدام از کلمه‌ها معلوم نبود چه در بساط دارد. نیم‌خیز شدم. ذوذنقه‌ی سفیدی جلوی پایش پهن بود. یعنی که آدم‌ها را وزن می‌کرد.
دست‌ها را شبیه به پرنده‌ها باز کرده بود و به نرده‌های پشتش قلاب. این پا و آن پا هم می‌شد. دو تا کاپشن پوشیده بود و یک کلاه گشاد را هم تا بالای ابروهای متفاوتش پایین کشیده بود. قیافه‌ی پنهانش، شخصیت "پسرخاله " در "کلاه قرمزی" را تداعی می‌کرد.
مردم از ترس سرما و برف زود رد می‌شدند اما از تبلیغات پسرک یا شاید وضع و حالش، معلوم بود که کارش بی‌رونق نیست.
چند دقیقه بعد روی ترازویش بودم و سرم پایین تا عدد را ببینم که در جوابم گفت اسمش روح‌الله است. کلاس سوم دبستان، کوتاه‌تر از همسن و سالان خودش، سیه‌چرده،‌ ریز‌نقش، با چشم‌هایی پرنفوذ، تیز و باهوش. تنی چابک و آماده‌ی دویدن و پریدن و البته دعوا.
دست‌هایش چروکیده و تیره‌تر از رنگ صورتش بود. لکه‌های جوهر خودکار اینجا و آنجا روی دست این ادعایش را تایید می‌کرد که تا از مدرسه رسیده به سمت اتوبوس و مترو دویده و از جایی که کمپ "معتادا" می‌نامید دو سه ساعتی راه آمده تا به اینجا رسیده. ولی انرژی زیادش گرسنگی و ناهار نخوردنش را تایید نمی‌کرد. تنها صدق خالص و محض‌ بود که از صورت و تن و حرکت دست‌هایش به اطراف می‌ریخت.
پرسیدم افغان هستی سرش را بالا برد که نه. بلوچ بود و می‌گفت همین اول پاییز به تهران آمده‌اند با مادر و برادر 7 ساله‌اش که نیامده از دست رفته بود. گفتم برای همین مشکی پوشیدی؟ گفت چی؟ فهمیدم مشکی را به سیاه می‌شناسد.
10 ساعت بعد مطمئن شدم راست گفته اما کلا وجود 3 خواهرش را کنار گذاشته بود. شاید برایش فقط پسرها، برادرها و مردها به شمار و شماره درمی‌آیند.
گفت پدرش مرده پرسیدم چطور؟ گفت می‌دونی جهاد چیه؟ گفتم آره. گفتم در قبرستان زاهدان خاکش کردین؟ بعد لابد خواستم علقه‌ای با او محکم کنم گفتم من زاهدان بوده‌ام و به قبرستان هم می گویند مزار. کارم گرفت. خوشحال شد فکر کرد یک فامیلی، آشنایی مثلا در غربت پیدا کرده . مثلا ما هردو همزبانیم و همه این پیاده و سواره‌ها به زبان دیگری حرف می‌زنند. گل از گلش شکفت و دنباله حرف را گرفت که " آره مزار شریف".
من اما با این "اضافه" یکباره در هم شدم در حالی که او همان‌طور باشکفتگی ادامه می‌داد:" پدرم برای جهاد اونجا بود که – با سبابه به قلبش و یکی دو جا نزدیک آن اشاره کرد و ادامه داد- تیر خورد اینجا و اینجا و اینجا - و بعد دستش را از روی شانه چپش بالا برد و تا آنجا که می‌توانست به پشت کشاند و ادامه داد " از اینجا هم بیرون آمد. همانجا تو مزار شریف هم خاکش کردن. اون می دونی با کافرها با امریکایی‌ها جهاد می‌کرد."
بچه بکر بود. "کافر" و "جهاد" کلمه‌هایی مخصوص منطقه‌‌‌اش بودند. اما تصور می‌کرد سکه رایج این شهر هم هست. نمی‌گفت شهید اما خیلی به مرگ پدر افتخار می‌کرد. انگار نمرده بود. این را کلمه‌هایش نمی‌گفتند هیجان و سرخی صورتش داد می‌زد.
حالا، هم منظورش را از جهادی که با جهاد سازندگی اشتباه گرفته بودم فهمیدم هم از مزاری که او مزارشریفش می‌خواند.
لحنش اینجا جدی شد خوب در نقش مادرش فرو رفت و بلند و بم انگار متن یک نمایشنامه‌ی حماسی را می‌خواند گفت: "روح الله دیگه وقتش شده از اینجا بریم دیگه نمی‌تونیم بمانیم."
از تلخی قصه‌اش بیرون آمدم و دوباره محو شیرینی و چابکی‌اش شدم. نمی‌گذاشت بر او گریه کنی یا حتی دلت فشرده شود یا به رحم و شفقت بیفتد. مظلوم بود اما نبود. شاد بود. غم نداشت پیرهن سیاهش بر تن اضافی بود.
دائم جایش را تغییر می‌داد. با مردم چانه می زد حتی دیدم با یکی دست به یقه شد که دو برابر او قد داشت. رضایتمندانه می‌گفت روزی 5 هزار تومان درآمد دارد یعنی 100 تا 120 هزار تومان در ماه. پرسیدم بخاری دارین؟ گفت نه هیج نداریم فقط یک لحاف هست.
دوباره که رفتم شماره بدهم تا نشانی خانه را بعدا و تلفنی بدهد دیدم خانمی از پشت نرده‌ها صدایش کرد و یک ظرف یکبار مصرف غذا را از بالای نرده‌های حایل و به زحمت به دست‌هایش رساند. با یک خنده خوب برگشت و به من نگاهی کرد گفتم الان برایت می‌آورم. قاشق را که گرفت با ذوذنقه و ظرف پربخار ِ پر از قورمه سبزی سیاه دور شد.
تا یک ربع پیش که ده دقیقه به نیمه شب مانده بود شماره ناشناسی روی صفحه‌ی گوشی من بود. خودش بود با همان صدای نازکش. سرحال و قبراق. انگار نه انگار که از صبح مدرسه بوده و نمره 60 گرفته و بین 2 تا 3 ساعت از کمپ "معتادا" تا پیش ما در راه بوده و در پیاده روی شلوغ به من گفته معلم ما دیوانه است که به جای 20 از 100 نمره می‌دهد. بعد از دو سه ساعتی هم 5 هزارتومانش را جمع کرده نکرده، ذوذنقه‌ و ظرف قورمه‌سبزی سیاهش را برداشته و بعد دو سه ساعت طول کشیده تا به مادر برسد.
گوشی را به مادر داد. خودش افغان نبود اما با یک افغان ازدواج کرده بود پرسیدم همسرت چطور مرد؟ به لهجه بلوچی گفت:" خواهر بیا تا برایت قصه کنم" و چنان هیچی نداریم را بلند و تیز گفت که صدا در یک اتاق خالی می‌پیچد. نشانی را گرفتم.
برای نشانی تا شهرری، یکی از این "آباد"ها و کمپ "معتادا" رفت و باقی را رها کرد گفت اونجا از هرکس سراغ زنی را بگیری که پسر 7 ساله اش تصادف کرده و مرده، خانه ما را نشانت می‌دهند.

۳ نظر:

اکبر داستان پور گفت...

عالی. لذت بردم و ممنون.

بهناز گفت...

ممنون فرحناز عزيز ... هم به خاطر اين نوشته و روايت كه مشغوليت و حرفه سال‌ها خبرنگاري و روزنامه‌نگاري‌ات بوده و هم به خاطر مشغوليت‌هاي جديدي كه در اين دوران براي خود انتخاب كرده‌اي ...

صدر گفت...

بسیار جالب بود. هم انشا هم فضا سازی و مهم تر از همه اینها کردار و عمل شما