وقت ناهار و نماز همایش بود. دانشگاهی در شمال و تعطیلات تابستانی. زمینی بزرگ با چشماندازی که چشم را چند متر جلوتر متوقف نمیکرد و هوایی ابری که سرظهر دَم کرده بود. بوی شالیزاری که از دوردست به مشام میرسید.
گنبد آبیِ مسجدِ از پشت سالن غذاخوری پیدا شد. نوساز، تمیز، با فضایی بزرگ .از این نظر مسجدهای عربستان را تداعی میکرد. وگرنه حوض آبی و آجرهای سهسانتی و کاشیهای سبز و فیروزهای، ایرانی بودنش را داد میزد.
جلوی در اصلی تنها چند کفش زنانه جدا جدا و بیصاحب بود. حدس زدم در ِ قسمت زنانه بسته بوده که خانمها هم آمدهاند این طرف. کفشها نشانهای و مجوز و راهنمایی بودند برای هر زن تازهواردی که دنبال در ورودی میگشت. در ِ بزرگ چوبی و سنگین را باز کردم که هنوز بوی چسب و تینر میداد. فضایی مستطیلشکل و کامل مرا قاپید. درحاشیه، پردهای نبود تا فضای اصلی را به دوبخش بزرگ و کوچک، مستطیل و مربع و زنانه و مردانه یا متن و حاشیه تقسیم کند. "زنانه" طبقه دوم بود که حالا راهش بسته بود.
این منظر و این زاویه برای من تازه بود. عضوی از " آن" قسمت که به "این" قسمت آمده بود. چشمی که به جای از "بالا" از درون می دید. "زنی" که در فضایی" مردانه" میگشت. حس مذکر بودن، اصلی بودن، فاش و آشکار بودن و "دیگری" بودن با انتقال از دیدنی ناقص به دیدنی کامل، قرصی تمام به جای هلال و بالی که به دیوار نمیخورد.
محراب جلوی من قد کشیده بود. سجدهگاه ِ امام جماعت مثل اکثرمسجدها با دو پله به زیر رفته بود. ازهر دو پله پایین رفتم و در جای امام و روی سجادهاش نشستم. جا و حس غریب و تازهای بود. هیچکس نمیتوانست در فاصله من و دیوار و من و محراب بایستد. به جایش دهها بدن فرضی پشت سرم درصفهای خیالی نشسته بودند. حس "امام"ِ یک جماعت بودن. جلودار بودن. حرکت اول مال من و یکباره همه به دنبال من. میایستم آنها میایستند. خم میشوم، خم میشوند. به سجده میروم آنها هم به دنبال میآیند. کلمههایشان باید چند حرف پس از من ادا شوند. حس رهبری، فرماندهی. امامی، جلوداری. زودتری. اولّی.
جهانی که این جلوبودن میسازد. ذهنی که یک اولّی دارد.
کنار محراب، منبری تراشیده از چوبی روشن با هفت پله نشسته بود.از پلهها بالا رفتم، روی پله آخر نشستم.هفت پله بالاتر از سر کسانی که مجازا مسجد را زیر پای من پر کرده و به من چشم دوخته بودند. سرها باید کمی به بالا نگاه میکرد. اما من به زیر، چشم میدوختم. آنها تودهای یکنواخت، درهمفرورفته و یکدست، من، نقطهای مجزا. آنها یکپارچه گوش و من همه دهان. من وزنی نشسته روی نقطهای میان زمین و آسمان و معلق در فضای میانی مسجد، همسایهی چلچراغ. من آمده به بالای همهی سرها از پایینترین همهی پاها.
غریب بود، تازه بود. ناآشنا بود و پرتناقض این مسند واین صندلی، این منظر و این فاصله. من، زنی نشسته در جای مردی. من مامومی در سجادهی امامی. من پایینی جایگرفته در بالایی. من گمنامی، پنهانی، مثل هرکسی، مثل هرچیز دیگری اما رفته در پوست مشهوری، آشکاری، آشنایی. من نزدیکی، رفته به جای دوری. من شنوندهای تبدیل شده به گویندهای ،خطیبی، ناصحی. من، "عینی" اما نشسته روبروی بدنهایی خیالی. من کودکی ترسیده ازرسیدن ناگهانی مادری، پدری، معلمی.
من، جهانی کوچک، سفرکرده به جهان بزرگی .من ستارهای، سفرکرده به کهکشان بزرگ و ناآشنایی. من مسافری در اقامتگاهی.
گنبد آبیِ مسجدِ از پشت سالن غذاخوری پیدا شد. نوساز، تمیز، با فضایی بزرگ .از این نظر مسجدهای عربستان را تداعی میکرد. وگرنه حوض آبی و آجرهای سهسانتی و کاشیهای سبز و فیروزهای، ایرانی بودنش را داد میزد.
جلوی در اصلی تنها چند کفش زنانه جدا جدا و بیصاحب بود. حدس زدم در ِ قسمت زنانه بسته بوده که خانمها هم آمدهاند این طرف. کفشها نشانهای و مجوز و راهنمایی بودند برای هر زن تازهواردی که دنبال در ورودی میگشت. در ِ بزرگ چوبی و سنگین را باز کردم که هنوز بوی چسب و تینر میداد. فضایی مستطیلشکل و کامل مرا قاپید. درحاشیه، پردهای نبود تا فضای اصلی را به دوبخش بزرگ و کوچک، مستطیل و مربع و زنانه و مردانه یا متن و حاشیه تقسیم کند. "زنانه" طبقه دوم بود که حالا راهش بسته بود.
این منظر و این زاویه برای من تازه بود. عضوی از " آن" قسمت که به "این" قسمت آمده بود. چشمی که به جای از "بالا" از درون می دید. "زنی" که در فضایی" مردانه" میگشت. حس مذکر بودن، اصلی بودن، فاش و آشکار بودن و "دیگری" بودن با انتقال از دیدنی ناقص به دیدنی کامل، قرصی تمام به جای هلال و بالی که به دیوار نمیخورد.
محراب جلوی من قد کشیده بود. سجدهگاه ِ امام جماعت مثل اکثرمسجدها با دو پله به زیر رفته بود. ازهر دو پله پایین رفتم و در جای امام و روی سجادهاش نشستم. جا و حس غریب و تازهای بود. هیچکس نمیتوانست در فاصله من و دیوار و من و محراب بایستد. به جایش دهها بدن فرضی پشت سرم درصفهای خیالی نشسته بودند. حس "امام"ِ یک جماعت بودن. جلودار بودن. حرکت اول مال من و یکباره همه به دنبال من. میایستم آنها میایستند. خم میشوم، خم میشوند. به سجده میروم آنها هم به دنبال میآیند. کلمههایشان باید چند حرف پس از من ادا شوند. حس رهبری، فرماندهی. امامی، جلوداری. زودتری. اولّی.
جهانی که این جلوبودن میسازد. ذهنی که یک اولّی دارد.
کنار محراب، منبری تراشیده از چوبی روشن با هفت پله نشسته بود.از پلهها بالا رفتم، روی پله آخر نشستم.هفت پله بالاتر از سر کسانی که مجازا مسجد را زیر پای من پر کرده و به من چشم دوخته بودند. سرها باید کمی به بالا نگاه میکرد. اما من به زیر، چشم میدوختم. آنها تودهای یکنواخت، درهمفرورفته و یکدست، من، نقطهای مجزا. آنها یکپارچه گوش و من همه دهان. من وزنی نشسته روی نقطهای میان زمین و آسمان و معلق در فضای میانی مسجد، همسایهی چلچراغ. من آمده به بالای همهی سرها از پایینترین همهی پاها.
غریب بود، تازه بود. ناآشنا بود و پرتناقض این مسند واین صندلی، این منظر و این فاصله. من، زنی نشسته در جای مردی. من مامومی در سجادهی امامی. من پایینی جایگرفته در بالایی. من گمنامی، پنهانی، مثل هرکسی، مثل هرچیز دیگری اما رفته در پوست مشهوری، آشکاری، آشنایی. من نزدیکی، رفته به جای دوری. من شنوندهای تبدیل شده به گویندهای ،خطیبی، ناصحی. من، "عینی" اما نشسته روبروی بدنهایی خیالی. من کودکی ترسیده ازرسیدن ناگهانی مادری، پدری، معلمی.
من، جهانی کوچک، سفرکرده به جهان بزرگی .من ستارهای، سفرکرده به کهکشان بزرگ و ناآشنایی. من مسافری در اقامتگاهی.
پ.ن:بیشتر خواستم درباره "زاویه دید" بنویسم. اما احتمالا متن ، "بار" دیگری هم پیدا کرده است که از نظر من درست اما در اینجا حاشیه است.
مرتبط: پیوند قرنیه ، از چشم دیگری
مرتبط: پیوند قرنیه ، از چشم دیگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر