احرام

ظهر بود . موذن زاده می خواند . شاید صدای او بود که مرا برد آنجا که باد گرمی می وزید اما من فکر می کردم دارم سرما می خورم
تاریکی فراگیر، خوف انگیز و گم کننده بود اما من روی قطعه ای از آن ایستاده بودم که هیچ زاویه سیاهی پیدا نمی شد روشنایی از هر طرف من ، آدمها و اشیا را محاصره می کرد بنابر این هیچ چیز سایه نداشت
صداها گنگ بود. گویی فرکانس ها برای شنیدن تنظیم نشده بودند کلمات تغییر کرده بودند قیافه ها عجیب بود ، گویی ماسک شادی بازیگران تئاتر را باماسک تحیر یا بهت ترکیب کرده و به روی صورت ها زده بودند لباس ها همه سفید بود اما سفیدی در مرزهای خود نمی ماند بیرون می زد یعنی در فاصله بدن هرکس با دیگری، سفیدی کمرنگی سرگردان بودهمه چیز شناور بود . انگار همه جلیقه نجات به تن داشتند و روی آب مانده بودند پای هیچکس به زمین نمی رسید
ترسیده بودم .سخت . از صدای دندانهایم می فهمیدم و لرزش قلبم منبع ترس ناآشنا بود .اما فکر می کنم ترس با چیز دیگری ترکیب می شد هرچه می گشتم اندوهی در وجودم نبود اما نمی دانم چرا اشک ها بدون فرمان مغز و بدون احساس غم سرازیر می شدند هر چیز هم خالص بود هم با چیز دیگری ترکیب می شد هر گزاره ای هم مطلق بود و هم یک اما می خورد. من تهی می شدم اما هیچوقت اینقدر از خودم پر نبودم . وحشت کرده بودم اما هیچگاه تا این حد امنیت نداشتم هم تاریک بودم هم روشن
یعنی من احرام می پوشیدم
آن قطعه هم مسجد شجره بود

هیچ نظری موجود نیست: