صداى كشيدنِ ارّه كوچك روى گلوى شيشه آمپول بود، صداى بمِ شكستن يا تركيدن نرمِ يك حباب. صداى قُل قُل و كشيدن مايع به داخلِ سرنگ. چشمهايم بسته بود. زمان و مكان در ظرفى شناور و صداها دور. درد پيشانى، گوش راست و گردنم را از چند طرف پِرِس مىكرد.
صداى دخترِ فيلم خيلى دور، خيلى نزديك میآمد. با روپوش سپيد و مقنعه مشكى. گويشى آشنا داشت اما دفترِ حافظه من بىطبقهبندى بود، غير الفبايى. نمىفهميدم اهل كجاست، همشهر من نبود.
دكتر بود يا پرستار؟ اگر دكتر بود سرِ جايش ننشسته بود، تنش، دستها و نگاهش به زبان پزشكها حرف نمىزد. مثل يك پرستار يا مادر نزديك بود اما احترام سرپرستار و پزشك را از بقيه مىگرفت.
مايع سردِ ِسرُم قطره قطره مىريخت اما متصل، بسانِ رود، بسترِ خشك رگهايم را مرطوب و سيراب مىكرد. نيمساعت بعد، شفا مثل پودر در هوا منتشر بود. لحظهلحظه درد عقبنشينى مىكرد، غول به چراغ برمىگشت.
دخترِ خيلى دور خيلى نزديك، لهجه مشهورش هنوز معما و كتاب درسىاش روى ميز باز بود، نامش مىخورد مريم باشد اما كنار شماره نظامپزشكىاش الهام بود. حلقه نگيندار نقرهاى داشت و خيابان دولت را نمى شناخت، پُر از تشكر بود و عذرخواهى.
اين روزها، آخر هر مكالمه خيلى دور، خيلى نزديكى، مثل اين، شمارهتلفن مىگيرم. پيششمارهاش اهل شيراز بود، فكر كنم اطراف شيراز، مالِ باغهاى پرسروِناز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر