امشب، بعد از چندسال، رفتيم هانى. همان زيرزمينِ عميق بود و همان سلف سرويس اما بازسازىشده. طورى مدرن و سرد. به تبعِ این جسم، روح هم دچار تغيير شده بود. بخصوص حال و رفتار كاركنان كه رابطه را از افقى به عمودى بدل كرده بودند و از این نظر شباهتش با رستورانى قديمى واقعشده مثلا در ميدان شاهپور را از دست داده بود. وقتى به خانه رسيدم، نوشته هفتسال پيش خودم را دوباره خواندم. ديدم هم هانى تغيير كرده هم من. مثلا اين بار اگر مىخواستم بنويسم، خلاصهاش حال اين بچه ها مى شد:
١- از روى پلهها، منتظر كه بوديم پسرى زير دوسال، روى صندلى مخصوص بچهها، مستقل سر ميز نشسته بود. تعداد زيادى ماكارونى با شماره بالا و سفيد، پخششده روى بشقاب، ميز و زمين، سبك خاصى از نقاشى را نمايش مىداد.
٢- پسرى سهساله در ميز سمت راست، روى همان صندلىهاى مخصوصِ ميزدار، بىبشقاب بود. مادر و پدر، مشتركاً، يك باقالى پلو با مرغ و حليم بادمجون گرفته بودند و يكى درميان با قاشق خود، به پسر، غذا مىدادند.
٣- در ميز سمتِ چپ، پسرى چهارساله روى صندلى معمولى نشسته بود. غذاى مستقلى داشت ولى قاشقى به دستش نبود يعنى اين وظيفه به عهده مادر بود. دائم، به سوى ميز ما برمیگشت و انگار، چشمش دخترهاى ما را گرفته بود با اين حال، جوابى به سوال مكرر "اسم شما چيه" ما نمیداد و فرار مىكرد به سمت قاشق مادر. در آخر اما جورى شد كه صندلى را با كيف آويزانِ مادر به طرف ما چرخاند و نشست سر ميز ما. اين موقع نگاه مادر كه به جاى او به سوال ما جواب داده بودند: "حسين"، ديدنى بود.
پ. ن: فاصله ميزها در هانى، هنوز، آن قدر كم است كه انگار همه از يك خانوادهايم. براى همين احتمالا، خانوادههاى اطراف ما هم امشب، چيزى درباره ما نوشته باشند. مثلا مطلبشان را اين طور شروع كنند كه: "هانى، وقتى سر ميز باشى و نگاه گرسنه و منتظرِ آدمهاى توى صف را نگاه كنى مىبينى بعضىها انگار چند سالى است كه نيامدهاند اينجا....
پ. ن: فاصله ميزها در هانى، هنوز، آن قدر كم است كه انگار همه از يك خانوادهايم. براى همين احتمالا، خانوادههاى اطراف ما هم امشب، چيزى درباره ما نوشته باشند. مثلا مطلبشان را اين طور شروع كنند كه: "هانى، وقتى سر ميز باشى و نگاه گرسنه و منتظرِ آدمهاى توى صف را نگاه كنى مىبينى بعضىها انگار چند سالى است كه نيامدهاند اينجا....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر