همراه بیماری در سالن اورژانس بیمارستان روان
منتظر نشسته بودم.
روز اول همه چیز آرام بود به جز درهایی که به شدت مهار میشوند و نگهبانهایی که قدرت بدنی و قاطعیت زیادی دارند.
هر دو درِ کشویی شیشهای است ولی از داخل و به فرمان آنها باز و بسته میشود.
هیچ سطل زبالهای اینجا نیست، تیزی دیوارها با روکش پوشانده شده، صندلی مجزا قابل بلندکردن نیست، نیمکت سراسری است. آبخوری بیرون در اتاق انتطار است. حتی سرویس بهداشتی.
هرکسی اجازه ورود ندارد و هرکسی اجازه خروج. بخش اورژانس است اما اگر آمدید و پذیرش شدید و منتظر بستری بیمار هستید نه بیمار میتواند خارج شود نه همراه، حتی موقت.
پزشکان و پرستاران و مجموعه نسبت به سایر بیمارستانها، محترم و آرام و صبور هستند.
بیماران بیشتر از قشر متوسط، درهم پیچیده، ناراحت، بیقرار ولی بیشتر به افسردگانی معمولی شباهت دارند قصه آنها را نمیدانیم. زنی با بلوز و شلوار خانه اینجاست با چند همراه. با چهرهای ازهم گسیخته و درهم و کمطاقت و فروپاشیده. شاید به خودکشی دست زده که چهار نفر او را همراهی میکنند تا بستری شود.
جوانهایی نازنین، مضطرب، خوشپوش، رعنا که اگر بیرون براندازشان میکردی باورت نمیشد اینجا پیدایشان کنی.
ولی این پا و آن پا میکردند و زودتر از این انتظار خلاصی میخواستند. دارویی، تزریقی، خوابی عمیق برای فراموشی.
روز دوم اما در باز شد یکباره چهار نگهبان از حیاط بیمارستان آمدند و جیغهایی جوان در سرسرا پیچید، خواب همه را پراند و شیشه چرت منتظران را شکست.
نگهبانان هیبتی ترسناک داشتند همزمانی ورودشان با جیغهای جوان همه را به موقعیت و صحنه فیلمهای روانشناسانه و ترسناک برد.
دستها در هم فرو رفت و مردمکها به دو دو افتاد بخصوص که سگکهای فلزی روی کمربندهای کهنه چرمی در دست نگهبانها برق زد.
تپش تند قلب سالن انتظار را میشنیدم.
ساعتی بعد اما جیغ بلند را دیدم. دخترک جوانی بود. آمد روی نیمکت فلزی خوابید و پاهایش را روی دسته الاکلنگ کرد.
نگهبان هم با صدای بمِ خود آرام گفت بلند شو برو روی تخت بخواب. شاید تزریقی سخت فریادش را کم کرده بود. به آرامی یک آهو بلند شد و رفت.
از راهروی کوچک
صورتیپوشانی را میدیدم که در راهروی کوچک بخش بستریِ اورژانش بازی میکردند. دو سه نوجوان بودند. یکی از دور برایم دست تکان داد.
وقتی برگشتم بیقراری جوانی را که دائم فریاد میزد حالم بده وارد شده بود.
دائم سیگار میخواست دائم راه میرفت. کمکم فریادهایش بالا میگرفت. تا دکتر جوان آرام و موقر او را پذیرفت و بعد شاید تزریقی در کار بود ولی کارگر نبود. فریادها ادامه داشت و هرولهها که حالم بده، حالم بده.
زنی نشسته بود که خیانت دیده بود بعد از چند اقدام به خودکشی و صدمه بدنی به خود، زمزمه میکرد قدرت داشتم همسرم را با چاقو بکشم.
نمیدانم آمارهایی که درباره میزان بالای بیمار روانی جامعه میدهند چقدر واقعی است اما هرکدام از این بیمارانی که دیدم بخشی از جامعه دارنده مشکلات روانی را نمایندگی میکردند.
چه او که فریاد میزد حالم بده، چه او که هیچ نمیفهمیدی چرا اینجاست.
اما بیرون نه درمانگری هست، نه تزریقی، نه نگهبانی و نه داغی و درفشی. اما خودکشی هست، قتل هست، خودزنی و تجاوز و فرزندکشی.